ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 86/11/10 12:28 صبح
تا حالا حتما « اشک تمساح» را شنیدید!
من این عبارت رو چندین بار در کتابها دیدم و فقط از چند نفر هم شنیده بودم که در بین صحبتهاشون از این کلمه استفاده می کردند.
اما هیچ وقت معنیه واقعیه اونو نمی دونستم! اصلا معنیه ایی می تونه داشته باشه؟ آیا اشک تمساح واقعی است؟ یا فقط یک کلمه ی مستعار است و به چیزی تشبیه شده؟ و....
خیلی دوست دارم توی کامنتها به این موضوع بپردازیم.( البته شاید موضوع خیلی مهمی نباشد ولی خب دیدم موضوع هفته اشک و گریه و زاری و....این جور چیزا بود، منم فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی رو که برام یه کمی مجهول بود، پرسیدم.)
پ.ن: من برای موضوع « ایده ی نو» نبودم ولی خب حالا یه ایده دارم( چون هنوز اون بالا عوض نشده بازم از فرصت استفاده می کنیم:دی!!)
ما می تونیم از هر چند تا پستی که هر نفر در طول روز موضوع همان هفته می گذاره؛ یکی از پست هامون رو طوری طرح کنیم که تقریبا به صورت سوالی باشه.( مثل این پست من!). مثلا سوالاتی رو که خودمون در ذهن داریم یا هر سوال دیگری رو، به گونه ای مطرح کنیم که به موضوع همون هفته مربوط باشه.
این طوری هم کامنتها افزایش می یابد و هم جناب مدیر خان به خواستشون می رسن( افزایش بازار کامنت...!)
( البته اگر کسی بیاد و در پاسخ به این سوال، با ما همکاری کنه!).
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سیدمحـمـدرضـافـخـری در : 86/11/9 1:55 عصر
بنام خدا
شنیدم دیروز در برنامه خانواده سریالی پخش شده که صحنه های زننده ای داشته. رفتار افراد خانواده با هم بسیار بد بوده، حتی به همدیگه دمپاپی پرت می کرده اند. در بخشی از آن، یک خانم با دوستش مشغول صحبت بوده اند که شوهر خانم سر می رسه. بعد دوستش خدا حافظی میکنه و میره، اما پشت در می ایسته و گوش میده ببینه چه اتفاقی می افته... خانم یه سیلی (از روی شوخی) میزنه به همسرش و بعد هم شوهر، خانمش رو می بوسد که صدای سیلی و صدای بوسه هر دو شنیده می شود...
چه عرض کنم...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/11/9 7:0 صبح
میگفت اشک علیه السلام.
پرسیدیم چرا اشک علیه السلام
گفت: مگه نمییدونی اذن ورود حرم امام حسن علیه السلام اشکِ.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/11/9 1:0 صبح
میگفت: وقتی به این دنیا میفرستندمون همه میخندن و ما گریه میکنیم. کاش وقتی از این دنیا ببرنمون همه گریه کنن و ما بخندیم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/11/8 4:32 عصر
وقت وداع رسیده بود...آن هم از بهترین بهترین هایم!
دوست داشتم با تمام وجودم گریه کنم اما جز بغضی سنگین چیزی نصیبم نمی شد.
بغضی در گلویم چنبره زده بود و نفسم را بند آورده بود...در آن لحظات تنها آرزویم چند قطره اشک بود...فقط چند قطره...
مگر نمی گویند گریه!! بر هر درد بی درمان دواست؟؟ پس آخر من چه کرده بودم که حتی توان گریه کردن هم نداشتم؟
پ.ن: هنوز هم زیاد پیش می آید که دوست دارم گریه کنم اما نمی شود و باز هم آرزوی همان چند قطره اشک است که می شود سوهان روحم...نمی دانم این غرور است که نمی گذارد، یا شرم و یا شاید هم تنفر از دل سوزی های این و آن...نمی دانم...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/11/8 2:34 صبح
محرم که می رسد تازه یادمان می آید امام حسینی هم بود...صحرای کربلایی هم...
مداحان هم خدا خیرشان بدهد راست و دروغ را با هم قاطی کرده، روضه ای می خوانند، حسین حسینی می گویند و دل را به آتش می کشند!
شما که نه، اما من برای عزیزی که بی تقصیر به خاک و خون کشیده شده تنها از سر دلسوزی اشک می ریزم! آخر شب هم بدون این که هیچ از معرفت، بزرگواری و هدف او چیزی عایدم شده باشد به خودم افتخار می کنم که به به چقدر برای امامم گریه کردم هااا...خسته نباشم!
اما...
خاک بر سر من که خیال می کنم امام حسین(علیه اسلام) آن سالار شهیدان محتاج این گریه های دروغین من است...
امیرالمومنین فرمودند: "اگر حب علی بن ابی طالب تو را به عمل کشاند، بدان حب تو صادق و راستین است، اگر گریه بر حسین بن علی تو را به سوی عمل کشاند، بدان که تو بر حسین بن علی گریه کرده ای و گریه ی تو راستین است، اگر نه فریب شیطان است."
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/11/8 2:22 صبح
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 86/11/7 12:4 صبح
پشتش رو کرد تا رفتن او، تاثیری رو تصمیمش نذاره.
انگار در هزار لای شکمش کسی رخت چنگ می زد.
سعی کرد بی تفاوت باشه. به خودش یاد آوری کرد: رفتن اون نباید رو من اثری بذاره. یاد روزی افتاد که بعد از رفتن مادرش، پدرش بغلش کرد و گفت: یادت باشه که یه مرد، هرگز گریه نمی کنه. و او از آن روز تمرین کرد که هرگز گریه نکنه.
روزی رو که پدرش دیگه از خواب بیدار نشد رو به خاطر آورد، اون روز دیگه نیاز نبود که کسی بهش یاد آوری کنه. آخه او سالها بود که تمرین کرده بود که (( یه مرد گریه نمی کنه))
و حالا....
اون نفسش، روحش و عشقش بود که جلوی چشمانش داشت می رفت و او با کوله بار غرور و خودخواهی، نمی خواست جلو رفتنش رو بگیره.
اگه بره دیگه هرگز بر نمی گرده((نهیبی به خودش زد)).
کمی فکر کرد و رفتن مادرش، زنده شد. رفتن و هرگز برنگشتن. رفتن و تنها موندن اون.
کمی فکر کرد. نعع... دیگه فکر نکرد. موقعی به خودش اومد که داشت تو خیابون دنبالش می دوید.
گور پدر غرور و مردونگی و .....(( باز هم نهیبی بود که به خودش زد)).
سرش رو نگرفت بالا تا طعم شوری اشکی رو که سال ها از ریزشش جلوگیری کرده بود، حس کنه.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/11/6 4:1 عصر
فکر می کنم یه جورایی با هم جمع نمی شن!
گریه و غرور...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 86/11/6 1:32 عصر
خب، به دلیل پیش آمدن یه سفر ضروری و تکریم بانوان محترمه دومین، این هفته مدیر نداریم. مشکلیه؟؟؟ به قول معروف، نُچ...ما ضمن ذوق زدگی وافر از این غیبت و با قرار دادن یه دسته گل بر جای همیشه سبزشون خودمون این هفته، دو مین رو همچین سر انگشت می چرخونیم. میگید نع؟؟ خب نیگاه کنین.
اول از همه باید از سوتک جونم تشکر کنیم که با ایده خوبشون، موضوع هفته رو مشخص کردند. پس با موضوع (گریه) می نویسیم. تقسیم بندی روزهای نوشتن همکاران به شرح زیر اعلام می شود:
شنبه: سوتک جون
یک شنبه: سایه
دوشنبه: زینب گلمون
سه شنبه: جناب مجاهد نادم و پشیمون
چهارشنبه: الهه بزرگوار
پنجشنبه: هیچ کس نازنین
جمعه: فاطیمای عزیز دلم
پی نوشت
1) مقدم همکار عزیز و نازنینمون زینب رو گرامی می داریم و حیف که بلت نیستیم و یه نموره هم ترسوئیم، وگرنه گوسفندی، گاوی، چیزی برا قربونی و خیر مقدم براشون می زدیم زمین.(جای جناب رائد خالی) فعلا این گل رو بپذیرید زینب جون تا انشاءالله قربونی بمونه برا بعد. دوستت داریم زینب جونم، خوش اومدین.
2) در ادامه به این پست نادمانه از جناب مجاهد توجه نموده و بعد بازتر در ادامه تر به ادامه نوشته های همکارم، سوتک جونم توجه می نماییم.
کلمات کلیدی :