ارسالکننده : در : 87/7/30 1:54 صبح
در ظاهر داشت عکس را برای بار دیگر با دقت نگاه می کرد و شاید می خواست از گوشه و کنار آن چیزی جدید پیدا کند، اما ذهنش رفته بود به جمعه که مادر آلبوم عکسش را آورده بود برای مهمان ناشناسش که او هر چه پرسیده بود کیست مادر جواب سر بالا داده بود. آخر سر هم که آمد از ابتدا با هم رفتند به اتاف مهمان خانه و طوری رفتار کرد که دخترش بفهمد چندان دوست ندارد او هم با آن ها باشد. فقط یکی دو باری برای بردن چای و میوه وارد اتاق شد و طوری وانمود کرد که به آن دو توجهی نمی کند، اما زیر چشمی زن را می پائید. هنوز چادرش به سرش بود و در چهره اش نگرانی ای عمیق احساس کرد. وقتی سینی چای را جلوی او گرفت نگاهش روی میز به عکسی افتاد که یک چهره در آن به وضوح برایش آشنا بود. سایه های افکار قبلی را که کنار زد، او را به راحتی شناخت. اما اصلا نمی توانست ارتباطی بین چیزهایی که دیده بود برقرار کند. آن تلفن دیر وقت دیشب و پریشانی و عصبانیت مادر. بعد هم مهمان امروز و رفتارهای عجیب و غریب. آخر سر هم این عکس. پاک گیج شده بود... سعی کرد به خودش بقبولاند که صاحب عکس را اشتباه تصور کرده ولی خودش را نمی توانست گول بزند. آخر مگر چند نفر همچین نشانی روی صورت دارند؟ تازه قیافه شان هم تا این حد شبیه به هم باشد؟ نه امکان ندارد. خودش است. احساس هیجانی مثل برق از بدنش گذشت. فکر می کرد اتفاقات تازه ای دارد می افتد. از طرفی هم عصبی شده بود.
هر بار با ورود او صحبت شان قطع شد و او در دل غرولندی کرد و زود از اتاق بیرون آمد. در افکار خود غوطه می خورد و خیره شده بود به صفحه ی تلویزیون که ناگهان هق هق گریه ای او را از جا کند. به طرف اتاق رفت و دید که مادر، مهمانش را نوازش می کند و دلداری میدهد. بعد مادر بلند شد و بازوی زن چادری را گرفت و با اصرار او را به حیاط برد تا دست و رویی بشوید و گریه اش بند بیاید. در آستانه ی در، این صحنه ها را رصد می کرد که به صرافت کاری افتاد. می خواست کمی کارآگاه بازی در بیاورد. بی درنگ موبایلش را در آورد و رفت سر وقت همان عکس. نیم نگاهی حیاط را پائید و بعد از روی عکس خانم معلم عکس گرفت. زود از اتاق بیرون رفت و لم داد روی مبل، گویی که اصلا از چیزی خبر ندارد.
اما مادر همان لحظه اتفاقی او را دیده بود که دارد عکس می گیرد ولی به خاطر مهمانش چیزی بروز نداد. شب که دختر خوابید مثل هر روز زنگ موبایل را تنظیم کرد و بعد گذاشت بالای بالش و پتو را کشید تا بالای سرش. از عصر مادر دائم گوشی را می پائید که او کجا می گذارد و چه می کند.
به محض این که مطمئن شد خوابیده به سراغ گوشی او رفت. اول خواست عکس را پاک کند اما برای این کار باید کد امنیت گوشی را وارد می کرد. از این کار ناراحت بود ولی چاره ای نبود. هیچ جوره نمی خواست پای تنها دخترش به این ماجرا باز شود. وقتی دید نمی تواند عکس را پاک کند پشت گوشی را باز کرد تا کارت حافظه اش را در بیاورد و سر فرصت این کار را بکند. در افکار خود غرق بود، دائم حرف هایی که امروز با دوست قدیمی اش رد و بدل کرده بودند در ذهنش رژه می رفتند و داشت با عجله ای ناشی از دلهره کارت حافظه را از گوشی خارج میکرد که ناگهان کارت تقی صدا کرد و دونیم شد. هول شد و گوشی را رها کرد. گوشی در هوا دو بار چرخ زد و بعد خورد روی کاشی های کف آشپزخانه. تقریبا به 4 قسمت مساوی تقسیم شده بود ...
اسماعیل
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/7/29 6:26 عصر
در تمام طول راه برگشت به خانه، نگاه متعجب خانم اسفندیاری و هول شدن خودش بعد از سئوالی که از دهانش پرید، از جلوی چشمانش کنار نمی رفت... اه فعلا نباید به این چیزها فکر کنم. فعلا باید به یک راه تازه برای رسیدن به آن عکس و آوردنش به مدرسه فکر کنم . چرا مامان نمیذاره به آن عکس دست بزنم و بردارمش؟ چرا انقدر برایش مهمه؟؟ اصلا گوشیم چی شد؟ ...دائم این جملات را با خود تکرار می کرد. و با یاد آوری نقشه ی خود لبخندی از سر شادمانی بر لبانش نقش بست. از کشف خودش در مورد رنگ چشمها خیلی خوشحال بود.
مهتاب دخترم، بیداری عزیزم؟ من دارم میرم جلسه ی مدرسه تون. غذا روی گازه. نمیخواد کاری بکنی ، فقط مواظب باش آبش تموم نشه..
با صدای مامان از جا بلند شده و به یاد آورد که در انتظار ساعت چهار و لحظه ی خروج مامان از منزل خوابش برده. باشنیدن صدای بسته شدن درب منزل و اطمینان از رفتن مامان، سریع به سر کمد لباس ها و همان کیف قدیمی رفت. احساس دزدی را داشت که هر لحظه آماده ی غافلگیر شدن هست. کیف را در آورد و همانجا بر روی زمین نشست. با لبخندی بر لب، و یاد آوری چشمان سبز خانم اسفندیاری ، سریع از میان اسباب های داخل کیف ،پاکت سفید را که حاوی عکس های قدیمی بودبه بیرون کشید و از میان تمام عکس ها ، همان عکس را پیدا کرد و ...ناگهان لبخند بر روی لبانش خشکید... ای وااای.. چطور یادم نبود؟ این عکس که سیاه و سفیده !!!
==============================================
تذکر
قابل ذکر بوده جناب آقای فخری به دلیل مشغله، فراموش نمودند دیشب نوبت ایشان بوده که دومین را بنویسند و این شده که.... اینطور شده دیگه و بنا بر امر جناب آقای احسان بخش، شما مجبور شدید که باز هم من را تحمل نموده و امروز هم من داستان را ادامه دهم.
اینم بگم؟
شنیدین که میگن چاه مکن برای کسی .... خب دیگه اگه میدونستم قراره خودم ادامه بدم خب شاید دیروز اقلا مراعات خودم رو میکردم :دی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/7/28 1:17 صبح
با رسیدن اولین امواج نور صبحگاهی به اتاق، چشمانش را باز کرد و هجوم پریشان بینی های دیشب ،موضوعی را برایش خاطر نشان ساخت. با این تلنگر ذهن، سریع از جا پرید و تمام رختخواب را جابجا کرده، تک به تک پتو و ملحفه های دور و بر خود را تکاند و اما ....
خبری نبود. انگار گوشی آب شده و به زمین فرو رفته بود. جرات نداشت به مادر چیزی بگوید. با دلخوری و شتابزده حاضر شده و به سمت مدرسه راه افتاد.
چطور همچین اشتباهی کردم... تردیدها و تذکرهای ذهنی رهایش نمیکرد. قدمهایش را سریع کرد و ...اگر کمی مواظب بودم و گوشی را گم نمیکردم، امروز تکلیف همه چیز معلوم میشد. با یادآوری اینکه امروز با خانم اسفندیاری کلاس دارند، با ذوقی مفرط قدم ها را سریع نمود.
تقریبا از درس و حرفهای خانم معلم چیزی متوجه نمیشد. در تمام مدت حواسش به آن عکس بود و کنکاش در تمام زوایای صورت خانم اسفندیاری. باز در دل به خودش لعنتی فرستاد و سرش را بر روی میز گذارد. با خودش فکر میکرد، ای کاش به جای اینکه از آن عکس با موبایلم عکس مجدد بگیرم، میتوانستم خود عکس را به مدرسه آورده و مقایسه کنم. پس از لحظاتی، با دستی که بر روی شانه اش قرار گرفت سرش را از روی میز بلند کرده و با دیدن خانم اسفندیاری بی اختیار از جا بلند شد و ..... تمام حواسش به یکباره به رنگ چشم های خانم اسفندیاری جلب شد. چرا تا حالا دقت نکرده بود. صدای خانم اسفندیاری را که حالش را میپرسید ، نشنید و بی اختیار گفت: خانم چشمهای شما همیشه سبز بوده ؟؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 87/7/27 1:8 صبح
گوشیاش توی چاه افتاده بود. کسی آن اطراف نبود هر چه نگاه کرد. وسط یک صحرای بی آب و علف گیر افتاده بود. قطره اشکی روی گونهاش غلطید. هقهق کرد و گریهاش گرفت. بلند. چشمش را باز کرد. گفت «آخیش.». با خودش گفت: «میارم برات خانوم اسفندیاری».
همانطور که دراز کشیده بود، گردنش را با دستش مالش داد. با دست دیگرش بالای بالشش را دست کشید. انگار بخواهد چیز کوچکی پیدا کند، اهستهتر دست کشید. از جا پرید. ابرو در هم برد و انگار بی اختیار باشد گفت «کوووووووش؟». صدای خواب آلودهای گفت «چت شده باز. آروم بگیر دیگه دختر.»
دست کشید. چیزی نمیدید. با خودش گفت «بخشکی شانس. چراغ هم که نمیشه روشن کرد» باز دست کشید. پتو را کنار زد. خوابید. پتو را کشید روی خودش. «نکنه مامان برداشته باشه.» نچنچ کرد. بلافاصله سرش را برگرداند و مادرش را که داشت خروپف میکرد نگاه کرد. با خودش گفت «واااای. عکس خانوم اسفندیاری.» دست راستش رفت لای موهاش. سریع یک مو کند.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/7/26 11:39 عصر
این هفته میخواهیم یه پست گروهی بزنیم. کاری که تا حالا تو این وبلاگ نشده. تو وبلاگهای دیگه هم من تا حالا ندیدم. شاید شما دیده باشید.
داستان از این قراره که باید داستان بنویسیم. در واقع داستان رو یکی از بچهها شروع میکنه و دیگران هم با توجه به ذوق و سلیقهی خودشون ادامه میدن تا ببینیم آخرش به کجا میکشه و چه جوری تموم میشه. فقط خواهشا دوستان وسط هفته داستان رو تموم نکنند تا به بقیه هم برسه!! دستتون هم برای هر نوع تغییر و تحول و اضافه کردن شخصیت جدید توی داستان بازه. فقط تو رو خدا اسکلت اصلی داستان که توسط نفر قبل از شما ساخته شده رو به هم نزنید و احیانا تناقضگونه نباشه. کمتر از 5 خط هم ننویسید لطفا.
شنبه: رائد
یکشنبه: سایه
دوشنبه: آقای فخری. البته اگه براشون مقدور باشه که بنویسند.
سهشنبه: مهمان هفته
چهارشنبه: حامد
پنجشنبه: کوثر
جمعه: سوتک
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/7/26 9:0 صبح
یک توصیهی تخصصی: در باب وبلاگنویسی سخن بسیار است؛ اما آنچه که در این مقال دو مینی بگنجد، توصیه به پیگیری مباحث «شماها» است.
یک توصیهی شخصی: سعی کنیم همیشه خوب بنویسیم؛ از هر لحاظ!
از یک دقیقه و 50 ثانیهی باقیمانده، میتوانید برای درج نظرات گهربارتان استفاده کنید!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/7/25 8:22 عصر
حدود سه سال پیش که افتتاحیهی دفتر توسعه وبلاگ دینی بود - البته آن زمان بنده جزء منافقین بودم- شبهمقالهای در راستای آسیب شناسی وبلاگهای دینی نوشتم. مدتها از زمان زمان گذشته و این مقاله از نظر ادبیات نوشتاری و محتوا نیاز به تغییرات زیادی داره ولی خب خواندنش خالی از لطف نیست و نوستالوژی هم دارد. باشد که رستگار شویم. عذرخواهی بابت طولانی بودنش.
سلام
دیروز اولین نشست وبلاگ نویسان دینی بود و قرار بر این شد که یک سری از مشکلات یا به روایتی آسیب شناسی از وبلاگهای دینی در این وبلاگ صورت بگیره .
البته مشکلاتی که اینجا بیان می شه در یک سال اخیر بسیار کمتر از سابق شده اما با این حال باز در بعضی از وبلاگها این مشکلات وجود داره .
1- بعضی از وبلاگهای دینی مطالب بسیار طولانی و غیر ضروری را در وبلاگ خودشون قرار می دن . (نوشتن خطبه فدک ، تفسیر سوره حمد از تفسیر المیزان و ... ) جالبه وقتی هم انتقاد می شه که این متن طولانی و خسته کننده است و می شه در صورتی که مطلب جالبی هست اون را در چند پست آورد ، جواب میدن که ما دو نوع خواننده داریم : الف- خواننده ای که میاد واسه وبلاگ خودش تبلیغ کنه و بالطبع می گه جالب بود به وبلاگ من هم سر بزن . ب- خواننده ای که دنبال چنین مطلبی هست و می شینه تا انتها می خونه .
در صورتی که به نظر من اصلا چنین نیست . یک نوشته باید جذابیت داشته باشه تا بتونه خواننده را جذب کنه . مختصر و مفید بودن را هیچ گاه فراموش نکنید .( البته این پست از این قضیه مستثنی است )
2- عده ای از وبلاگهای دینی به مانند تقویم عمل می کنند . فقط هنگام اعیاد ، ولادتها و شهادتها یک حدیث و روایتی از معصوم در وبلاگشون قرار میدن و تمام . این وبلاگها هم از جذابیت برخوردار نیست .
3- متاسفانه بعضی از وبلاگهای دینی به شدت بد سلیقه عمل می کنند و دلیلشون هم این هست که مطلب باید قشنگ باشه و حواشی چندان مهم نیست . ولی خود من به شخصه وقتی می بینم یک نوشته با فونت بسیار بزرگ به طوری که حتی با خط پائین در هم فرو رفته و با رنگی زننده وجود داره ،بدون اینکه مطلب را بخونم سریع از اون وبلاگ خارج می شم .
4- استفاده از قالب های نامتناسب هم یکی دیگه از مشکلاتی است که بعضی از وبلاگ نویسان دینی به اون دچار هستند . به هر حال هر بلاگ سرویسی با توجه به سلایق و روحیات کاربران قالب های متعددی داره . چندان روا نیست یک وبلاگ مذهبی و دینی قالب صورتی یا قالب های کودکانه داشته باشه . خود قالب هم تاثیر بسزایی در جذاب بودن وبلاگ داره . البته این نکته رو هم باید اضافه کنم که الان عده ی زیادی از وبلاگهای دینی هم به سوی قالب های سیاه و تیره کشیده شدن که هر چند قالبهای زیبایی است اما اگر یک نفر به چند وبلاگ دینی مراجعه کنه و با قالبهای یک دست سیاه مواجه بشه ممکنه دچار یک نوع دلزدگی بشه .
5- دوستان وبلاگ نویس دینی این نکته رو مد نظر داشته باشن (( ممکنه شما به وبلاگ عاشقانه ، ادبی ، ورزشی ، هنری نیاز نداشته باشید (که بعضا دارید ) اما قطعا یه وبلاگ نویس عاشقانه و هنری و ... به وبلاگ دینی نیاز داره )) یه مقدار تواضعتون را بیشتر کنید . هیچ کس به غیر از خود شما نمی تونه برای وبلاگتون تبلیغ کنه . اگه قرار باشه هر وبلاگ نویس دینی فقط و فقط بره به چهار تا وبلاگ مذهبی و دینی دیگه سر بزنه که هنری نکرده . به خدا اگه برید تو وبلاگ عاشقانه نظر بدید کسی نمی گه شما عاشق شدید . در ضمن سعی کنید نظراتی که در این وبلاگها میذارید با طمانینه باشه ، از اول به صورت دافعه وارد نشید که طرف بره یکی رو پیدا کنه که فقط بیاد وبلاگ شما را هک کنه تا از شر شما خلاص بشه . اگه هم نظرتون در مورد متنش منفی هست می تونید از یک شکلک استفاده کنید . مثل همچین شکلکهایی و از این شکلک هم کمتر استفاده کنید . باور کنید تاثیر خودشو میذاره .
6- وبلاگ دینی فقط کفن و دفن ، احکام غسل ، آیات قران و ... نیست . یک دفعه چهار تا حدیث در مورد عشق بنویسید . این کتاب میزان الحکمه رو احتمالا همه در منزل دارید یه حدیث قشنگ ازش بنویسید و بعد حرف دلتون . حالا حدیث هم ننوشتید اشکال نداره . در مورد هدیه دادن ، در مورد تفریح ، در مورد زندگی و .... . بابا اصلا بشینید تو وبلاگتون درد دل کنید . مثلا دیروز ظرفها رو نشستم و الان خانمم یه ترکه خیس کرده تا یک کمی منو مورد تفقد خودش قرار بده .
7- وبلاگهای دیگه رو در وبلاگ خودتون تبلیغ کنید . یکی اینکه لینک وبلاگها را می ذارید که خیلی خوبه (باز هم تاکید می کنم از هر نوع وبلاگی ) . آقا جون لینک یه وبلاگ عاشقانه رو بذار بالاش هم بنویس لینک این وبلاگها به معنی تائید مطالب آنها نیست . یکی دیگه هم اینکه تو اخر هر پستت یه خط در مورد یه وبلاگ بنویس . مثلا امروز می خوام وبلاگ .... را معرفی کنم که ید طولایی در زمینه هنر داره . حتما بهش سر بزنید . این کار باعث می شه تا علاوه بر جذب شدن طرف به سوی شما اون هم در صدد تبلیغ بربیاد .
8- تو رو خدا این قدر آهنگ سینه زنی توی این وبلاگهاتون نذارید . جدیدا یه وبلاگ دیدم فقط قرآن عبدالباسط گذاشته . مجلس ختم که نیست وبلاگ . یه روز شهادته خب متناسب با شهادت مداحی ، یه روز جشنه اینجا که دیگه نباید عزاداری کرد . من چند روز پیش وبلاگی رو دیدم به مناسبت جام جهانی فوتبال این مداحی از کویتی پور را در وبلاگش قرار داده بود . کشته شد جام جهانی **** مرگ بر این زندگانی
آهنگ های شجریان ، افتخاری ، عصار ، اصفهانی و ... . دیشب وبلاگی رو دیدم به مناسبت شهادت حضرت زهرا ، آهنگ زیبای شادمهر عقیلی رو گذاشته بود . خب آقا این فرار کرده رفته خارج بالاخره نمی شه از کارای خوبش هم صرف نظر کرد . به هر حال اون آهنگش یکی از زیباترین اهنگ ها در این زمینه بوده .
9- چند تا هم توصیه حرفه ای :
الف - سعی کنید از 8-7 پست در وبلاگ بیشتر استفاده نکنید . هر کی خواست از بقیه مطالب استفاده کنه می ره تو آرشیو می خونه . وبلاگهایی رو می بینی که از بدو تولدشون تا حالا هنوز توی وبلاگ هست .
ب- سعی کنید به صورت افراطی از عکس در مطالب استفاده نکنید . حداکثر هر پست یه عکس . بعضی از پست ها هم که نیاز به عکس نداره بی خیال عکس بشید .
ج - رنگ فونت و اندازه اش هم که خیلی تاکید کردم .
د - استفاده از صوت در وبلاگ چندان توصیه نمی شه اما اگه دوست داشتید از یک صوت هم در وبلاگ بهره ببرید نکات بالا یادتون نره .
ه - این نوشته هاتون را هم رنگ وارنگ نکنید . حداکثر دو- سه رنگ برای جذاب شدن نوشته کافیه .
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/7/24 7:2 صبح
یک شب هم که ما مثل بچه های خوب میخواستیم زود بخوابیم! ساعت 1:30 بامداد جناب مدیر خبردارمان میکنند که باید برای فردا بنویسی!!!(اسمایلی تعجب به مقدار زیاد!) راستش دلمان را خوش کرده بودیم که این هفته تنها وظیفه مان استفاده از تجربیات دیگران است و میتوانیم با خیال راحت بار سفر را ببندیم که نشد. تهدید به اخراج شدیم و مجبور به نوشتن!!
و اما تجربیات وبلاگی...
1. تجربه وبلاگی کمتر زندگی بهتر!!! (البته اگر بدشانسی نیاوری....)
2. در وبلاگ نویسی همیشه خودت مدیر خودت باش تا هر وقت نوشتنت آمد و عشقت کشید بنویسی، و مجبور نشوی نصفه شبی از ترس تهدید های جناب مدیر بیفتی به جان کیبورد بی نوا و دق دلی هایت را سرش خالی کنی!!
3. در وبلاگ های گروهی، حتی اگر روی تخت بیمارستان بستری هستی!! و یا کامنتت نمی آید حتما صفحه نظرات را باز نموده و و کامنت های نوشته شده توسط دوستان و همکاران محترم را به دقت بخوان. تا از تغییرات احتمالی در برنامه هفتگی مطلع شوی!!
4. هیچ وقت اجازه نده زندگی مجازی و حقیقی ات با هم گره بخورند....بدجوری بد میبینی! (البته این یک تجربه شخصی است و شاید برای همه صدق نکنه)
راستش این تجارب! را (به جز آخری) یک شبه در خواب! کسب کردم!! به گمانم اگر بخواهم از تجربیات 4 سال وبلاگ نویسی بنویسم، قانون دومین نویسی را بدجوری زیر پا میگذارم....من هم ترسو....
*تا چند ساعت دیگر عازم مشهدم و نائب الزیاره...(این هم دلیل زود!خوابیدن و چمدان بستن!)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/7/23 1:10 صبح
وبلاگ جزئی از زندگی من (+) و صادق (+) بود. بعد از اینکه ازدواج هم کردیم نه تنها این جز کمرنگ نشد که انگار یه موتور شتاب دهنده بهش وصل کردند و روز به روز داره قویتر میشه!
الان با خودمون فکر می کنیم که اگه هر دومون وبلاگ نویس نبودیم چقدر سخت میشد. یعنی اصلاً می شد؟!
ما تجربه قبل از ازدواج و حین ازدواج وبلاگی داریم اما هیچ کدومشون به اندازه تجارب بعد از ازدواج مون نیستن. وبلاگ روز به روز در زندگی ما داره پررنگ تر میشه. الان با خودمون می گیم که اگه همین تجربه رو حین ازدواج داشتیم، می تونستیم کارهای وبلاگی بیشتری روز عروسیمون انجام بدیم و در اون صورت ازدواج ما فقط رنگ و بوی دنیای حقیقی رو نداشت و زندگی مجازی مون رو هم می تونستیم قاطیش کنیم.
بگذریم! از ما که گذشت، ما دیگه باید چشم به آینده داشته باشیم. اما شما حواستون باشه که موقع ازدواج حتماً حتماً جشن تون رو با حضور دوستان مجازی تون برگزار کنید. چون اونا صادقترین و بی نقاب ترین دوستانی هستند که دارید. شما هم حتماً ازدواج وبلاگی خواهید داشت دیگه؟! مگه غیر از اینه؟
سیده حدیثه حسینی پور - وبلاگ چشم غمگین
بعدالتحریر:
جا دارد که از طرف مدریت وبلاگ دومین و تمامی نویسنده ها و کلا برو بچه های اینجا ، انتخاب به جای وبلاگ خانم حسینی پور را بعنوان یکی از وبلاگ های برتر بانوان به ایشان و همسر بزرگوارشان تبریک بگوییم.
موفق باشید.
محمد حامد احسان بخش
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سیدمحـمـدرضـافـخـری در : 87/7/22 8:53 صبح
بنام خدا
سلام خدمت یکان یکان خوانندگان و نویسندگان جان جان این وبگان دومان (همون دومینه، برای حفظ قافیه اینطوری شد).
آی پیشانی بلندان و رستگاران! من چه کنم زدست این سلطان خروس قندی خواران با این موضوعات عتیقه شان؟
آخر وبلاگ دومین و این موضوعات یکصد و بیست و چند مینی؟
چندین ماه وبلاگ رو تعطیل و همهی پولها رو بالا کشیدی، حالا هم که آمدی، میخوای با دو قرون، برات بندری برقصیم؟
شیطونه میگه مثل اون پست عشق زمینی، هر چی به قلمم میاد بگم ها...
حالا دیگه هندونه زیر بغل من میذاری؟
یه کار نکن هیات تحقیق و تفحص بفرستیم یزد، ثابت کنند که ادعای دانشجو بودنت الکی هست و در اعتراض به اینکه سرکارخانم والده (تعظیم میشود) در موعد مقرر بهت زن نداده اند، قم را ترک کرده و در خانهی مادر بزرگ بست نشسته ای و مابقی قضایا...
...
ولی خدائیش این هم شد یک تجربه وبلاگ نویسی ها...
کلمات کلیدی :