ارسالکننده : رائد در : 89/3/31 3:38 عصر
اینجا روزگاری وبلاگی بود و بیا و برو داشت. روزگاری هم نداشت. باز قرار است اینجا وبلاگی باشد. به همین راحتی.
این را هم باید می گفتم؛ که من هم قرار است باز اینجا بنویسم. فعلا همین اندازه کافی است.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 88/4/21 2:52 عصر
دلیل نمیشه. من اینجا رو دوست داشتم. خیلی هم که بخوام خودخواه بشم، خیلی از حرفهایی که هیچ جایی نمیتونستم بزنم، و خیلی حرفها که هیچ جا نتونستم بزنم، و خیلی حرفهایی که هیچ جا نمیتونم بزنم رو توی این مدت اینجا نوشتم.
تو شاید نفهمی؛ اما من هر جا چیزی نوشتهم، اونجا بعد از همون بار اول، پارهی تنم شده. همین الان، همهی جاهایی که حتی یک بار فقط توشون نوشتم جلو چشممه. و من هیچوقت این پارههای تنم رو نتونستم حذف کنم. هیچوقت نتونستم اونها رو از خودم طرد کنم؛ حتی اگه مجبور شده باشم بگم اون حرف دیگه حرف امروز من نیست، اما باز احساس گرم ِ داشتن، و صاحب بودنشون باهامه.
بله. میدونم. این حرفا سوسولبازیه. و بچهگانه هم هست لابد. اما من به همین چیزا زندهم. باشه. نه فقط به همی چیزا. اما این چیزایی که هر بار نوشتهم، کلی خاطراتم رو، و خودم رو شخم زدم تا دو خط نوشتم، نمیتونن از یادم برن. التهاب لحظهی نوشتن خیلی از این نوشتهها، چیزی نیست که با تعطیل شدن این وبلاگ و نابود شدن حتی همهی نوشتههاش از بین بره. من پدر نشدهم؛ اما معنای اینکه بچهی آدم پارهی تنشه رو میفهمم. این رو درک کردم. میفهمی؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 88/4/14 8:48 عصر
کاش ذره ای حتی نادیدنی باشیم
از یک قطره
گم در میان دریای حضور تو
پدرم! روزت مبارک
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 88/4/7 2:20 عصر
بله. بنشین همان جا، و هی بگو خوشا به حالت ای روستایی. من هم باور میکنم از ته دل داری حسرت میخوری. اصلا خیلی بد است که آدم بخواهد حرفی را دور سرش بگرداند و بزند. حرف من این است که ما داریم ادا درمیآوریم. همهی نوشتهی من باید یک کلمه میبود: اوا.
بله. توضیح میدهم. گرچه زیباییاش به همان بود که یک کلمه مینوشتم «اوا»، و دکمهی ارسال را میزدم و تمام. ما ادا در میآوریم. نمیدانم از جان روستا و روستایی چه میخواهیم، اما اگر توی همین خیابانهای خودمان یک روستایی با شکل و شمایلی روستایی و متفاوت با خودمان ببینیم، انگار یک عقبمانده دیدهایم.
ما روستا را هم اگر بخواهیم، برای آن بخشهای شیریناش میخواهیم. میخواهیم یک روستای آرام و بیسر و صدا پیدا کنیم و یک روز تعطیلمان را آنجا تلف کنیم، تا بهمان خوش بگذرد. همین و همین. البته این جور خواستن اشکالی ندارد؛ اما مشکل اینجاست که ما صادق نیستیم؛ با خودمان هم صادق نیستیم. ما روستا را نمیخواهیم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 88/3/31 1:52 عصر
حالا فکر کردهای خبری است اینجا و قرار است یک حرف درست و حسابی و به درد بخور بزنم اینجا؟ از این خبرها نیست. بعضی چیزها هست که آدم دربارهشان باید آن دهناش را ببندد و برود گوشهای بنشیند و حرف اضافه هم نزند و غیره. این هم یکیاش.
اصلا زندگی همین است؛ صحرایی که ابتدا و انتهایش مشخص نیست؛ و میتوانی هر جایی خواستی بروی و هر کاری خواستی بکنی، اما توی بیچاره، چارهای نداری جز اینکه از میان این صحرای بی نهایت، تنها بر خطی باریک از آن راه بروی. و عشق هم یعنی همین اصلا. البته خیلی وحشتناکتر از زندگی است عشق؛ دستکم از این لحاظ. زندگی و شیرینی زندگی را خیلیها میچشند، اما باریکی خط عشق در صحرای به این پهناوری، آنچنان ریز و ندیدنی است، که خیلیها حتی از هزاران فرسنگ هم به آن نزدیکتر نمیشوند.
و شاید اصلا به خاطر همین است که آنها که میبینند و میچشند، چنان لذتی میبرند و چنان زنده میشوند، که زندگی دیگران انگار عین مردگی و بیپناهی و آوارگی به چشم میآید. حرف اضافه نباید زد. عشق گفتنی و شنیدنی و دیدنی نیست. عشق، باید بسوزاند تا درک بشود. این هم حرف اضافهی آخر!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 88/2/20 7:19 عصر
البته بعید است نیست که خطبه ی حضرت زهرا سلام الله علیها، پس از این همه سال، دست نخورده و اصیل به دست ما رسیده باشد و به عمد یا سهو دچار تغییر نشده باشد؛ اما چاره ای نیست؛ هر چه باشد، بهتر از بی خبری است.
در اواخر این خطبه می خوانیم: «مردم من آنچه وظیفه ى بیان و ابلاغ و اتمام حجت بود به شما گفتم در عین اینکه میدانم گفتار من در شما تاثیرى نخواهد بخشید، چرا که شما مردمى خیانت پیشه اید، و در چنگال زبونى گرفتار.»
و در ادامه آمده است: «خواستم تا با شما اتمام حجت کنم و عذرى براى کسى باقى نماند.» و همچنین «اکنون که جریان چنین است این مرکب خلافت را بگیرید و بناحق غصب کنید و هرگز رهایش مسازید اما بدانید و آگاه باشید پشت این شتر مجروح و زخم است داغ ننگ و رسوائى ابدى همراه اوست و شما را آسوده نخواهد گذارد.»
واضح است مخاطب همه ی این سخنان دقیقا چه کسانی هستند. و مشخص است دلیل به زبان آوردن این سخنان چیست. اما چیزی که باید به آن دقت کرد، روش ایشان در رویارویی با بزرگترین ظلم تاریخ است. البته برای درک بهتر و بیشتر روش ایشان باید همه ی خطبه را خواند. شاید نیازی به توضیح نباشد اما تصور من از این نوع سخن گفتن این است که آن حضرت در برابر بزرگترین ظالمان تاریخ هم به گونه ای سخن گفته اند که اثری از پرخاش و بیرون رفتن از آداب اخلاقی دیده نمی شود.
نکته ی مهم تر اینکه حضرت زهرا سلام الله علیها تصریح کرده اند که این سخنان را لزوما برای تغییر در مخاطبان این سخنان نمی زنند و تنها هدف شان ابلاغ و اتمام حجت است. در این سخنان نه تهدیدی هست، و نه حتی تندی ای. باز هم تاکید می کنم این سخنان در رویارویی با بزرگترین ظالمان، و بزرگترین ظلم تاریخ بوده. کاش رفتار و روش و ادبیات ما هم مانند آن ها باشد.
یادم رفت. متن سخنان حضرت زهرا سلام الله علیها را از اینجا برداشته ام.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 88/2/19 12:19 صبح
خب. بالاخره یه بار هم ما بشنیم روی این صندلی مدیریت و اینا.
از قدیم گفتن حرف اضافه نزنید خب. خب من هم نمیزنم. یعنی سعی خودم رو میکنم.
موضوع هفته: یک نکتهی تازه، یک حرف تازه، یک برداشت تازه، از زندگی، شخصیت و سخنان ام الائمه.
دقیق نمیدانم چه کسانی میتوانند بنویسند و چه کسانی نمیتوانند بنویسند، به همین دلیل، برنامهی این هفته، مانند هفتهی پیش خواهد بود.
با پوزش از سرکار سایه به دلیل دیر بالا فرستادن برنامهی این هفته. امیدوارم سبب زحمت برای ایشان نشده باشم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 88/2/13 1:46 عصر
زیاد هم خوب نیست. اگه بخوام اصل حرفم رو بزنم، میگم اصلا خوب نیست. بله. این درست که آدم همیشه باید راه راحتتر را برای انتقال حرفهایش انتخاب کند، و از همهی وسایل موجود بهترین استفاده را بکند، اما استفاده از بعضی وسایل، دقیقا به معنی ناتوانی است.
یکی یکی به این شکلکها نگاه میکنم. هر کدامشان یعنی «آقای شکلک! من بلد نیستم حرف بزنم. بیزحمت شما بیا به جای من حرف بزن.» البته این خیلی خوب است اما خیلی بد است. خیلی بد است که آدم در زدن حرفهایش آنقدر ناتوان بشود که به جان بی جان این شکلکها چنگ بزند و ازشان بخواهد به دادش برسند.
موضوع را بزرگ نکنیم. به خودم اعتراض دارم. دستکم بین آن چند شکلک سادهی مسنجر آقای یاهو، چند شکلک ساده هست، که میتوانم برای هر کدامشان بیست صفحه بنویسم و بگویم اینها چهها میگویند. و این خیلی بد است. دستات درد نکند آقای یاهو. اه. افتادهام میان یادها و چارهای هم نیست انگار.
حرف آخر را بزنم. این خیلی بد است که -دستکم- چند تا از این شکلکها، با زندگی ما گره خوردهاند. این شکلکها هم شدهاند مثل دوستانی که زمانی بودهاند و این روزها نیستند و معلوم هم نیست روزی باشد که باشند. چه حرفهای مسخرهای.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 88/2/7 5:51 عصر
حالا این بماند، مسئلهی مهمتر و به علاوه بااهمیتتر اینکه اصلا این خواهران محترم و محترمه، خجالت نکشیدهاند که فقط همین حرفها را پرسیدهاند؟
خودتان انصاف بدهید. مسئولان یکی از دانشگاههای یزد، خواستهاند شما جوانان را به راه راست هدایت کنند، و بیش تر از آن، خواستهاند شما را با معارف مهدوی آشناتر بگردانند، نشستهاند دستکم دو جلسه گرفتهاند و بالاخره بعد از صحبتهای بسیار به این نتیجه رسیدهاند که بهترین راه همین است که یک روحانی را دعوت کنند و باید کلی پول خرج کنند و روحانی محترم را از قم بکشانند به آنجا، تا دست به ارشاد خواهران محترم بزند.
خب البته شما حق داشتید هر سوالی دوست داشتید بپرسید. و اصلا به من چه که بگویم یعنی سوالهای معرفتیتر و خوبتر از این نبود حالا؟ و شما هم البته این حق را دارید که بگویید فضولی موقوف و اینها. ولی یک پیشنهاد برای برگزارکنندگان، و یک پیشنهاد دیگر هم برای آن روحانی که آن همه راه از قم به یزد رفتهاند، عرض مینمایم.
آقای دانشگاه محترم. خب به حاج آقا معروض میداشتید نیم ساعت از دو سه ساعت جلسه را به سخنرانی بپردازد، تا بتواند خواهران محترم را به خوبی کانالیزه کند، و ایشان را از فضای «آقا ببخشید نمیدونید امام زمان چند تا بچه دارن؟» خارج کند.
سلام حاج آقا. خودتان انصاف بدهید. ما این همه وقت و هزینه صرف برگزاری این جلسه نکردیم که خواهران محترم بیایند این سوالها را بپرسند که. شاید البته خودتان هم داشتهاید حرص میخوردهاید، اما حرص خوردن که نشد کار. نه حاج آقا. صبر کنید حرفهام تمام بشود. از شما بعید بود اصلا.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 88/2/3 1:20 صبح
بله. با شما هستم. بهتان یاد ندادهاند چشمتان به صندوق باشد؟ نمیبینید آن باکلاسها چشمشان به صندوقشان است؟
البته درکتان میکنم، حق دارید چندان به این صندوقها امید نبسته باشید، اما همین است که هست؛ شما خودتاناید. پای صندوق که میروید، به صندوق نگاه کنید، و به خودتان نگاه کنید. آن طرف را چرا نگاه میکنید؟ منتظر کسی هستید؟
نگویید «باکلاسها را نگاه میکردیم». نگویید «همینجوری چشممان افتاد به چیزی». آن چهار نفر پشت سریتان را نگاه کنید. باکلاس نیستند، اما باکلاستر از شما هستند. حالم خوب نیست.
کلمات کلیدی :