هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه ی هیچیم! تا حالا شده ندونین چطور باید شروع کنین؟ ندونین اول چی باید بگین و آخر چی؟ یعنی ندونی اونچه میخوای بگی و قراره بنویسی، اوله یا آخر !! در خصوص پرونده ی این هفته (نقد دو مین) باید بگم که خب نقد کردن که زیاد در تخصصم نیست و معمولا از نقد های اهل فن در خصوص مطالب استفاده می کنم. و الان هم فقط میتونم بگم که امیدوارم با نظرات مفید و نقدگونه ی جناب مدیر و دوستان عزیزم، وبلاگ خوب دو مین روز به روز بهتر شده و بیشتر بتونه برای مخاطبین ارزشمندش مفید فایده واقع بشه.
مطلب بعدی اینکه، به دلیل گرفتاری ها و مشکلات کاملا شخصی از این به بعد نمیتونم دیگه بنویسم. شرمنده ی روی تموم دوستان خوبم هم هستم. از جناب احسان بخش و نویسنده های خوب و همکاران و خواننده های دو مین، ممنونم که این مدت اجازه دادن کنارشون باشم . بزرگواران حلالم کنین و تو این ایام عزای عزیز زهرا (س) اگه روزی دلتون شکست یادم کنین. ..یادم کنین که شدید محتاج دعام. یا علی.
پیش از اینکه نوشتن اصل حرفم را آغاز کنم، هشدار میدهم که ممکن است خواندن این نوشته، آزاردهنده باشد. این نوشته، کاملا مربوط به مسایل داخلی وبلاگ دومین است و اگر نویسندهی دومین، یا اهل آن نیستید، ممکن است خواندن این نوشته، مشکوکتان کند به شنیدن غیبت.
1- شاید از نظر من که ادبیات خیلی برایام مهم است، بزرگترین عیب دومین این باشد که بین بند (پاراگراف) ها فاصلهی کافی نمیاندازد تا خواندن نوشته آسان بشود و این احساس را القا نکند که متن طولانی است.
2- نه حوصلهاش را دارم، و نه نیازی میبینم بنشینم و ریز ریز دومین را نقد کنم. نمیخواهم اینجا نمایش بلد بودن نقد بدهم که. خیلی از این نقدهایی که در نوشتههای پیشین آمده است، تنها در جهت نمایش نقد کردن بوده و نه خود نقد کردن.
3- به نظر من، مشکل دومین، مفسدهی مدیریتی است. اینکه گفتم مشکل، و مثلا نگفتم بزرگترین مشکل یا مثلا یکی از مشکلات، دلیلش این است که فکر میکنم مشکل دومین این است، و مواردی که در نوشتههای پیشین ردیف شده است، اصلا مشکل نیست. آنها چیزهایی است که اصلاح کردناش نیازی به نوشتن این حرفها و گذراندن یک هفته و اختصاص یک هفتهی وبلاگ دومین به آن ندارد.
مفسدهی مدیریتی یعنی چه؟ توضیح میدهم. تصور کنید حاکمیت دنیا به دست من است. بله. محال است، اما حالا شما لطف کنید و تصور کنید تا من حرفام را بزنم. من حاضر نیستم به بهانهی حاکمیت بر دنیا، حتی یک بیانصافی در حق کسی بکنم. حاضر نیستم برای اینکه اقتدار من حفظ شود، رفتاری کنم که درست نباشد.
هدف من نقد دومین است. آن هم به امید اصلاح. آن هم البته نه بیرحمانه؛ آنچنان که مدیر محترم دومین در نوشتهشان خواستهاند. خدا را شاهد میگیرم که اگر نمونه میآورم، تنها برای روشن شدن بحث است. اینجا را نگاه کنید تا حرفام را بزنم. حالا که خواندید باید بگویم حرف خاصی ندارم، تنها میخواهم اینجا را هم ببینید. سطر سوم را بخوانید. اشاره به همان کامنتی است که اول دیدید. نتیجه چه شد؟ اینجا دومین است. تنها یک وبلاگ، که حداکثر ممکن است هزار بازدیدکننده روزانه داشته باشد. چه دلیلی ممکن است وجود داشته باشد که مدیر دومین، به خودش اجازه بدهد دربارهی کسی بیانصافی کند؟
4- شماره زدم که خسته نشوید از خواندن. یکی از مصادیق همان مشکل، تعیین تکلیف برای نویسندگان و خوانندگان است. «نویسندهها چرا کامنت نمیذارن؟ خوانندهها چرا وارد بحث نمیشن، این همه خواننده چرا هیچکدومشون کامنت نمیذارن، چرا نویسندهها نمیرن اینور و اونور به اسم دومین کامنت بذارن، چرا اینجوری میکنن چرا اونجوری نمیکنن.» سوال دارم. این وبلاگ دومین یعنی این همه اهمیت دارد که حتی حاضر میشوید به خودتان اجازه بدهید برای آدمها تعیین تکلیف کنید و به حوزهی رفتارهای شخصیشان وارد شوید؟ اصلا این چه قاعدهای است که نویسندههای دومین باید بیایند برای همدیگر کامنت بگذارند؟ دقت کنید. اصلا این حرف سخیف نیست؟ به خدا قسم من حالم به هم میخورد از این که کسی خودش را مجبور ببیند برایام کامنت بگذارد. من عقام میشود وقتی میبینم کسی فقط آمده کامنت گذاشته که یک وقت متهم نشود به عدم مشارکت در وبلاگ دومین. عق میدانید چیست. همین قدر بدانید که خیلی چیز بدی است. اصلا بگذارید مثال بزنم. فقط همین الان به خودتان قول بدهید اگر کامنت مال خودتان... اصلا بیخیال.
5- این قانونهای بیمزه و لوس چیست که اینجا دارد حکومت میکند؟ اصلا چرا باید نوشتههامان را ساعت دوازده بنویسیم؟ این چه وبلاگی است آخر؟ این چه قانونی است؟ یعنی دومین این قدر مهم و حیاتی است که اگر روزی رائد تنبلی کرد و ساعت دو بعد از ظهر نوشت، کار بدی کرده باشد؟ یعنی مثلا خوانندههای دومین صرع میگیرند اگر رائد تنبل و بینظم بخواهد صبح بنویسد؟
6- مفسدهی مدیریتی. اوضاع کاملا مشخص است، و تحلیل اوضاع پیش آمده هم آسان است. این که چه کسانی رفتهاند، چه کسانی کامنت نمیگذارند، چه کسانی خود را غریبه میدانند و چه کسانی خالهزنک بازی درمیآورند هم حرف مفت است. بله. حرف مفت. کامنت نگذارند، میگویید پس شما چه نویسندههایی هستید، تعهدتان کجا رفته؟ چرا به فکر دومین نیستید. وااسلاما سر میدهید که دومین از دست رفت. کامنت بگذارند، میگویید خالهزنکبازی درمیآورید و غریبهپرانی میکنید. یک ذره هم که شده، به آدمها و اختیارشان احترام بگذارید. به خدا قسم خود خدا این قوهی اختیار را گذاشته است توی وجود انسان، تا هر کسی -حتی- هر غلطی دوست داشت بکند، تا خودش را نشان بدهد، تا نشان بدهد چهجور آدمی است و چهجور هوسها و چهجور آرزوهایی دارد و اگر پایاش برسد چه میکند. اینجا دومین است به خدا. یک وبلاگ است اینجا. جمهوری اسلامی ایران نیست که آقای حسین شریعتمداری آنجا نشسته باشد و حق را از باطل سوا کند. و فتوا بدهد که آقای فلانی که این را گفت، این خلاف فلان حرف فلان کس بود و بنابراین باید فلان کس برود گم بشود. شما را به خدا بگذارید دومین یک جای دوستانه باشد. حتی اگر میخواهید مدیریت هم بکنید، تابلو مدیریت نکنید. این همه تابلو فتوا صادر نکنید. این همه تابلو قضاوت نکنید. این همه تابلو لیست سفید و لیست سیاه منتشر نکنید. بگذارید دست کم ما نویسندههای دومین در این توهم بمانیم که فضای دوستانهای بر دومین حاکم است نه فضای مدیریتی و تشکیلاتی.
7- رائد در تمام 51 نوشتهای که دومین نوشته است، هیچگاه بیانیه صادر نکرده است. هیچگاه نخواسته حتی جدی باشد. هیچگاه نخواسته دغدغهی ادبیاتاش را به رخ دیگران بکشد. تنها خواسته راحت باشد و حرف بزند و کنار دوستاناش باشد و کنار کسانی باشد که احساس میکند از درک دغدغههایشان لذت میبرد. لذت. نگفتم وظیفه. نگفتم تعهد. لذت. همین. من حتی در وبلاگ خودم هم تنها برای لذت خودم مینویسم. ها؟ خیلی لذتگرایانه و نامسلمانانه است؟ قبول. اگر همچه فکری میکنید اشکال ندارد. رائد حتی دوست ندارد بنشیند و از خودش دفاع کند! این همه وقت با نوشتههایی همچون نوشتههای پیشینام لذت بردم، و امشب با نوشتن این چندین سطر.
این را هم بگویم و تمام. ما آدمها اگر حتی هدفهای جهانی داشته باشیم، باید با آرامش کار کنیم. باید آرامش داشته باشیم، وگرنه آنقدر پست و ناتوان میشویم که از پس هیچ کاری بر نمیآییم. این حرف مال رائد نیست اما درد رائد هست که «آدمیزاد به دنبال آرامش و راحتی است؛ و هر چه او را از آرامش و راحتیاش دور کند محکوم به مهجور شدن است.» و دلیلاش هم همان است که گفتم. آرامش اگر نداشته باشیم، انجام وظیفه هم نمیتوانیم بکنیم. اگر یک لحظه احساس کنم که ماندن در دومین و نوشتن در دومین آرامشام را به هم میریزد، دیگر نه دومین برایام مهم است و نه 51 نوشتهای که تاکنون نوشتهام و نه این همه وقت و عشق و علاقهای که خرج دومین کردهام و نه هیچ چیز دیگر. هیچ چیزی نمیتواند و نباید بتواند مرا از آرامشام دور کند. البته آرامش دائمی. وگرنه نوشتن همچه نوشتههایی بس است برای اینکه دست کم آرامشام دو سه روزی از دست برود.
فکر نمیکنم به کسی جسارت کرده باشم. اما اگر هم شده، سعی کنید به حکم اطاعت امر امیرالمومنین، حمل به صلاح و وجود قصد خیر در نویسنده کنید.
بذارید اولش بگم که اصلا نقد و انتقاد و اینا بلد نیستم، اونم از نوع اصولی و شدید و بی رحمانه و قدرتمند! حرفامو دربارهی دومین میزنم، میخواید نقد ببینید، میخواید تعریف و تمجید ببینید، میخوایدم بذارید به پای پرت و پلاگوییهای نیمه شبانه! از صبح که موضوع رو دیدم همه ش داشتم فکر می کردم اولین بار چه جوری پام به دومین باز شد؟ و صد البته که نتیجه ای نداشت جز اینکه حدس میزنم کار کار بخش مرحوم وبلاگ منتخب پارسی بلاگ جان بوده باشه! حتما از این وبلاگ خوشم اومده که بازم بهش سر زدهم و کامنت گذاشتم و اینا! حافظهی چندان خوبی ندارم، اما مطمئنم عکسنوشتههای جناب مجاهد، قلم بعضی از نویسندههاش و فضای گرم و صمیمیش برام جالب بود. اون موقع اگه اشتباه نکنم قالبش... هدرش یه زنبور عسل بود! اونم برام جالب بود، حس میکردم چقدر تناسب داره با این اسم: طعم شیرین دو دقیقه! اما دومینی شدنم رو خوب یادمه، حتی یادمه اولش قبول نکردم. بهونه آووردم که من نه میتونم تو زمان مشخص بنویسم نه با موضوع معین... ولی بلاخره دومینی شدم! اینکه چرا به عنوان یه مخاطب دوسش داشتم رو گفتم، به عنوان یه دومینی هم دوسش دارم چون نوشتن اینجا به من چیزای زیاد یاد داد! و شاید مهمترینش همون در زمان خاص با موضوع معین نوشتن، کوتاه نوشتن، و در لحظه نوشتن بود، گرچه تا من یه کم چیز یاد بگیرم مخاطبا بیچاره شدن ابتکارای جناب مدیر هم در جای خودش جالبه! مخصوصا اون طرح پرده کشیدن وسط وبلاگ... (که البته خودم به عنوان یکی از مخالفین سر سختش بودم و به فرجام نرسید!)، رسم جالب مهمان هفته و خیلی از موضوعای انتخابی! گرچه به یه سری از موضوعا هم انتقاد دارم، که البته قبل از اینکه جناب مدیر اجازهی نقد بفرمایند غرهام رو تو نوشتههام تو وبلاگ زدهم! اعتراف می نوماییم که قالب کنونی را دوست نمیداریم. یعنی اون رنگ آبی نهخوشرنگش را، مخصوصا وقتایی که لینکی تو متن هست، بیشتر دوست نمیداریم. اعتراف می نوماییم غیر از این قالب کنونی، کلا با اینکه همه چیز وبلاگ اون پایین و در دور دستهاست مخالفیم! و البته وحشتناکترین بخش این عناصر دوردست، اون بخش موسیقی وبلاگه که تا دستمان بهش برسد، مجبور به شنیدن نصفی از موسیقی شدهایم و بارها شده که به همین علت کلا از قابلیت mute بهره برده و کامپیوترجان را بالکل خفه کردهایم! اعتراف می نوماییم هیچ تصوری از مخاطبین این وبلاگ نداریم و این به نظرم اصلا جالب نیست! فقط میدانم که یحتمل تعدادی از نویسندگان دیگر دومین نوشتهام را خواهند خواند!... البته این نقد مخاطبین گرامیست که کامنتی ازشان یافت مینشود! و شاید نظر جناب مدیر که گفتن: کسانی هم که کامنت میذارند یا مورد بی مهری اعضای وبلاگ قرار می گیرند و یا پاسخ جذب کننده ای بهشون داده نمی شه. هیچ کدوم از نویسنده های دومین حاضر نیستند وقتی یک وبلاگ نویس دیگه براشون نظر میذاره، اونا هم به وبلاگش بروند و به رسم ادب تشکری بکنند ازش؛ مقادیری به خاطر این موضوع باشد! توجیه نمیکنم کم کاری را، اما هم جناب مدیر هم مخاطبان عزیز قبول بفرمایید وقتی آدم بداند فلانی مخاطب نوشتههایت هست، ناخواسته ارتباط راحتتری برقرار میکند، هر چه باشد فرق است بین مخاطب دائم و گذری... محیا آسمانی را که یادتان نرفته است؟ از کامنتگذاری مستمرش در دومین مشتری وبلاگش شدم! و البته اعتراف می نوماییم که نه تنها من، کلا نویسندگان وبلاگ لاقل با نام و آدرس دومین ادب دید و بازدید را به جا نمیآورند، که ظاهرا کار بدیست و حقمان میشود که دیگران هم تحریم کامنتیمان کنند! اعتراف مینوماییم که کامنتدونی دومین و کامنتهایش تا آنجا که حافظهیمان یاری میکند دو سه باری بیشتر، رنگ بحث جدی و سازنده را ندیده است... و البته معترفیم به کم کاری شخص خودمان هم در این زمینه! اعتراف می نوماییم که دومین لاقل در مقطع کنونی یکی از وبلاگهای فقیر و بینوا(!) در زمینهی عکس است! اعتراف می نوماییم که آرشیو دومین را بارها به چشم یک انباری بسی زیاد آشفته دیدهایم که پیدا کردن یک پست قدیمی از آن، به همان مقدار بسی زیاد وقتمان را گرفته است! اعتراف می نوماییم که هنوز هم نفهمیدهایم ماجرای این نویسندگان جدیدی که هیچگاه ننوشتهاند و اسمشان هم تا مدتها آن پایین توی لیست مانده چیست؟! اعتراف مینوماییم اگر وقتی که وارد اینجا شدیم به نظرمان فضایش گرم و صمیمی بود...( جناب مدیر گفتید راحت بگیم دیگه؟! مممممم) مدتهاست آن حس را نداریم! و در نتیجه چند باری، شاید هم کمی بیشتر از چند بار فقط نوشتهایم که خلف وعده نکرده باشیم و یحتمل مصداق همان میشود که فرمودید: اما کیفیت برخی مطالب اونقدر پائین و مبتدیانه است که مطالب بقیه نویسنده ها هم که در موردش زحمت کشیدند زیر سوال میره. اعتراف مینوماییم از همان موقع که این حس آمد سراغمان دیگر حتی به پیشنهاد دادن برای بهبود دومین فکر هم نکردیم چه برسد بخواهیم چیزی بگوییم، گرچه قبلش هم چندان پیشنهادی نداده بودیم! و البته اعتراف مینوماییم به همان دلایل مذکوری که گفتیم دوستش میداریم، استعفا ندادیم! بذارید بی تعارف بگم! نمیدونم این حس منه فقط یا نه! البته فکر کنم اگه یه مروری تو آرشیو داشته باشیم شاید حرفم تصدیق شه! علت این مسأله رو نمیدونم ولی هر چی هست حس میکنم نشاط دومین رو ازش گرفته و صرفا شده یه وبلاگی که به روز میشه!... بی خیال!
تهنوشت: اگه خیلیاش تکراری شده با نقدای جناب مدیر،خب چی کار کنیم؟ جناب مدیر باید همهی نقدا رو نمی نوشتن تا به نویسندههای دیگه هم یه چیزی برسه دیگه!!!
نمیدونم! خلاصه خونهی خودتونه. راحت حرفاتون رو بزنید. جناب مدیر! تعارف کردید خانه ی خودمان است و راحت باشیم! اصلا قرار نبود این جوری شود، میدانم نوشتن یا ننوشتن از غزه هیچ دردی را از مردمانش دوا نمیکند، این هم مثل هزاران شعاری که دادهایم و میدهیم، نه برای مردم غزه که برای خودم می خواهم بنویسم، بنویسم تا شاید این فکر خودمختار کمی تمرکز کند بر نقد طعم شیرین دو دقیقه! نه بلدم مثل خیلیها شعر بگویم، نه برای عکسهای جانسوزش جملههای جالب بنویسم، نه... بی خیال! داشتم سرچ می کردم و می گشتم دنبال مطالبی که وبلاگها نوشته اند برای غزه... عکس و شعر و متن ادبی و بیانیه و... فکرکنم تنها چیزی که می توانم بگویم همین است:
از دست ما که کاری برنمیاید، حتی ادعای همدردی. قول میدهیم تجمع کنیم و حملات به غزه را، مثل محاصرهی غزه محکوم کنیم. مطمئن باشید عکسها و فیلمهایتان را هم که میبینیم دلمان میسوزد برایتان و چند ساعتی را کلافهایم ولی بیشتر از این کاری نمیتوانیم بکنیم، سعیمان را میکنیم اما نمیشود... باور کنید هزار بار هم فریاد زدهایم اما نمیشود. از نوکیا و نستله و پپسی که نمیتوان گذشت!
تهنوشت: با عرض پوزش از جناب مدیر که خلاف برنامه نوشتهم، و از اون جملهشون سو استفاده کردم.
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/10/7 8:58 عصر
از عنوان پست مشخصه که یه نقد اصولی قراره بگیره! هر چی فکر کردم دیدم نقد به من زیاد هست ولی خب ادم خودش به خودش که نقد نمی کنه. یهو فردا به جای مدیر به ما میگن دیوونه! اگه کسی نقد به خودش بکنه و بعد برای این نقدها جوابی نداشته باشه واقعا از نظر رأسی مشکلات فراوانی داره. درسته که نقد به من زیاد وارده ولی خب یا براش جواب دارم و یا نقدیه که تا حالا نشنیدم و یا تا حدی که در توانم بوده اصلاح کردم.
به عنوان مثال نقد میشه که من بین نویسنده های وبلاگ تبعیض قائلم. به نظرم اینطور نیست. هر تیم ورزشی یک سری اعضای اصلی داره و یک سری اعضای ذخیره. یا حتی مثلا در شوراها یه سری اعضای اصلی هستند و یه سری علی البدل. این وبلاگ هم همینه. بعضی نویسندهها وقت و ارزش بیشتری برای دومین قائلند و در ضمن جز پیشکسوتهای وبلاگ هم هستند. مخاطبان هم با اونها بیشتر اخت هستند. طبیعیه که اعضای اصلی وبلاگ به حساب میآیند.
یا مثلا انتقاد میشه چرا کسانی که ضعیف هستند رو حذف نمی کنید. خب اینکار هم یک شجاعت احمدی نژادی میخواد. تازه احمدی نژاد هم کاری به کسی نداره،اونا خودشون همه استعفا میدن! اما خب ما به اون صورت قانونی نداریم که بخواهیم اگه کسی ازش تخطی کرد رو مثلا اخراج کنیم. مثلا اگه گفته بودیم سقف هر پست200 کلمه است. خب می تونستیم هر کسی سه بار از این قانون تخطی کرد رو باهاش برخورد کنیم. به نظرم باید قانون رو اول تحریر کنیم بعد.
بیش از این دیگه انتقاد نمیکنم. شما هر چقدر دوست داشتید و با هر ادبیاتی که صلاح میدونستید انتقاد کنید. حتما انتقادات شما برام مفید خواهد بود. از شخصیت من گرفته تا برخوردها و کامنت ها و موضوعات و خلاصه هر چی به ذهنتون می رسه.
قراره وبلاگ رو بیرحمانه نقد کنم دیگه. پس بسمالله. عرف نقد کردن اینه که علاوه بر انتقاد، محاسن و نقاط قوت وبلاگ هم درج بشه. البته خب من همچین قصدی ندارم و در عین ناجوانمردی میخوام فقط نقد کنم. گفتن محاسن این وبلاگ رو میذارم به عهدهی دیگران! ضمنا من به عنوان یک مخاطب نقد میکنم نه یک نویسنده یا مدیر وبلاگ.
نقد وبلاگ: 1- این وبلاگ فقط اسمش دومینه و در زمینهی کوتاه نویسی و مطالب ساندویچی هیچ برتری نسبت به وبلاگهای دیگه نداره. در واقع اگه بخواهیم یک نکتهی منحصر به فرد در این وبلاگ را به رخ مخاطب بکشیم شاید بتونیم به روز بودن را مطرح کنیم ولی هرگز نمیتونیم کوتاه نویسی را جز برتری های وبلاگ به حساب بیاریم.
2- با توجه به اینکه موضوع وبلاگ اول هر هفته اعلام میشه و وقت کافی برای تامل و تحقیق در آن زمینه وجود داره، اما کیفیت برخی مطالب اونقدر پائین و مبتدیانه است که مطالب بقیه نویسنده ها هم که در موردش زحمت کشیدند زیر سوال میره.
3- عدم احساس مسئولیت نویسندگان نسبت به وبلاگ از انتقادات شدید من هست. این وبلاگ به شدت مدیر محور شده و این باعث از بین رفتن خلاقیت و ایده پردازی های ناب شده. هر نویسنده با اینکه جزئی از وبلاگ هست فقط در قبال نوشتن هفتهای یک مطلب، احساس مسئولیت میکنه. حتی برخی از نویسندهها اینقدر برای مخاطب ارزش قائل نیستند که جواب کامنت ها را بدهند. پیشنهاد موضوع هفته، پیشنهاد برای ارتقا سطح کیفی وبلاگ، پیشنهاد اضافه کردن نویسنده جدید و بسیاری از موارد دیگه ای که در این وبلاگ شاهدش نیستیم.
4- به نظر میرسه نویسندگان این وبلاگ یک حلقهی کاذبی رو ایجاد کردند و حاضر نیستند کس دیگه ای وارد این حلقه بشه. کامنتها را که میخونی انگار وارد یک وبلاگ داخلی و درون سازمانی شدی. کسانی هم که کامنت میذارند یا مورد بی مهری اعضای وبلاگ قرار می گیرند و یا پاسخ جذب کننده ای بهشون داده نمی شه. هیچ کدوم از نویسنده های دومین حاضر نیستند وقتی یک وبلاگ نویس دیگه براشون نظر میذاره، اونا هم به وبلاگش بروند و به رسم ادب تشکری بکنند ازش.
5- تملق و چاپلوسی در این وبلاگ هم مثل اکثر وبلاگهای فارسی دیده میشه. هیچ کس حاضر نیست از یک نویسندهی دیگه به خاطر اینکه مطلبش ارزش خوندن رو هم حتی نداشته انتقاد بکنه. همه باید بهبه و چهچه از مطلبی بکنند که ابتداییترین اصول نویسندگی هم در اون رعایت نشده. و خدا نکنه اگه یکی زبونم لال، اشتباهی مرتکب بشه و انتقاد بکنه، ایشون جز مغضوبین درگاه الهی قرار می گیره و به هر نحوی که هست باید جوابی هر چند غیر منطقی بهش داده بشه. به هر حال زشته یک نویسنده جلوی بقیه نویسنده ها کم بیاره.
6- کمبود مطالعه در نویسندههای این وبلاگ هم دیده میشه. بیشتر از اینکه قرار باشه بخوانند، دوست دارند بنویسند.
7- در دومین هم مثل بسیاری از وبلاگهای پارسی بلاگ، خط قرمزهای کاذب دیده میشه. استقلال فکری و اعتقادی کمتر در بین نویسنده ها دیده می شه. ترس از اینکه مبادا ممکنه نصف بیشتر وبلاگ با من مخالف باشند باعث شده که بسیاری از حرفامون ناگفته بمونه. نمونهاش را میشه در مطالب سیاسی و یا حتی همون موضوع آفتابه دید. موضوعی که با اینکه قریب به یقین نویسندهها مطالب جالبی داشتند اما به خاطر یک خط قرمز کاذب و یا ترس از بقیه نویسنده ها حاضر به نگارش مطلبی در این زمینه نشدند. موضوعی که به لطف کم لطفی دوستان در همون هفته اول جز ده نتیجه جستجو در گوگل و بالاتر از بسیاری از مطالب موهن و ضد اسلامی شد.
8- گاهی اوقات با خواندن کامنت های برخی مطالب، یک حس خاله زنک بازی در بین کامنت ها دیده میشه
9- من معتقدم که نظراتی که برای نوشته با گرایش نقد و بررسی و تمجید و حالا هر چی! بیشتر باشه، یک تشویق و ارزش قائل شدن برای نویسنده است. نویسنده با خوندن نظرات به وجد میاد و وقتی می بینه نوشته اش نقد شده، حس میکنه یک ذرهبین روی نوشته اش قرار داره و طبیعیه که از این به بعد سعی میکنه مطالبش رو دقیق و حرفه ای تر بنویسه. برخی نویسنده ها توجیه می کنند که خب برای برخی مطالب نظری نداریم. البته این توجیه خود من هم هست. اما وقتی می بینم فلان نویسنده برای عطسه یک شخص در فرندفید نزدیک به سی تا نظر داده و از زوایای مختلف عطسه فرد مذکور رو مورد تحلیل و بررسی قرار میده، ناراحت می شم که چطور حاضر نیست یک نظر کوتاه در مورد مطلبی که بسیار براش زحمت کشیده شده بده. البته شاید توجیه این کار هم این باشه که آنجا معشوق من نظراتم را می خواند و اینجا از این خبرا نیست. به پیر به پیغمبر به جد خانمم، معشوقینتون هم اینجا رو مورد عنایت و ارزیابی قرار میدن. شما نگران نباشید.
یه کم هم نقد فنی بکنم: 1- بزرگ و کوچیک بودن فونت مطالب باعث شده دومین شباهت خاصی به پنجشنبه بازار پیدا کنه. در جریان هستید که معمولا استاندارد وبلاگ نویسی فونت تاهما و سایز 2 می باشد. 2- این قالب با بک گراند آبیش باعث عدم جذابیت وبلاگ شده. بهتره یک قالب دیگه به جای این قالب جایگزین بشه. 3- یه تصویری چیزی برای جذاب تر شدن مطالب هم استفاده بشه خوبه. 4- آهنگای وبلاگ خیلی خوبه و باعث میشه افسردگی خوانندگان چند برابر بشه. 5- آرشیو مطالب طوری در وبلاگ قرار گرفته که این همه موضوع و مطالب جالب هیچ وقت باعث نمی شه که یک مخاطب رو جذب کنه. اون پائین مائینا و تازه ارشیو تاریخی. ایشششش.
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/10/7 12:40 صبح
دو سالی از شروع به کار این وبلاگ میگذره. از همین جملهی اولم مشخصه که میخوام برم تو خط روضه خوانی. به قول بر و بچ با هر سختی و کمی و کاستی و مشکلات و خلاصه از این کلمات اشک آلودی که بود این وبلاگ رو هر روز، به روز کردیم و اینا. هیچ وقت این بابای ما ننشست روضه خواندن رو یاد ما بده که ملت لااقل وقتی به روضه هام گوش می دن نخندند. کاری به این حرفا ندارم. گریههاتون هم باشه پیشکشتون. دو سال از عمر وبلاگ میگذره و در این مدت شاید بیش از چهل نفر از نویسنده های خیلی خوب قلمشون در اینجا ثبت شده.
الان وقت نقده. نقد بیرحمانه. وبلاگ رو بکشید به فحش!! میخوام توی این هفته وبلاگ رو له و لورده کنید. از کوچکترین و ریزترین نکتهای که شما بهش نقد دارید، هم نگذرید. شما جزئی از وبلاگ هستید و حق دارید انتقاد کنید. از این انتقاد آبکی ها هم نکنید. اصولی و شدید و بیرحمانه و قدرتمند. تا جایی که میتونید برای انتقاداتتون راهکار هم ارائه بدید. قراره ظرف این یکی دو هفته قانون اساسی دومین هم نوشته بشه. انتقادات شدیدتون رو از منم دریغ نکنید. به خدا، به پیر به پیغمبر، به جد خانمم از انتقاداتی که از من میکنید واقعا خوشحال میشم و سعی میکنم به کار ببندم.
چند تا تبصره: 1- پستهای این هفته دومینی نبود هم نبود. انتقاده دیگه. بردارید طومار (تومار) بنویسید اصلا. نه که حالا هفتههای قبل همه دو دقیقهای بود پستهاتون!! 2- از خوانندهها، مهمونا، ملت شهیدپرور، مردم انقلابی، مرحومین و مغفورین و خلاصه هر کسی که این وبلاگ رو میخونه خواهش می کنم حقیر و وبلاگ دومین رو مورد عنایات خاص خودش قرار بده. حتی اگه با اسم مستعار هم میخواد بنویسه مشکلی نیست. یه ادرس ایمیل بده تا من براش یوزر نیم و پسورد رو بفرستم. حتی اگه از بچههای نویسنده هم دوست ندارند با اسم خودشون بنویسند میتونند بگن که یوزر پسورد رو براشون به یه ایمیل مستعار بفرستم. اینمکهایمیلمن: hamed5402@gmail.com 3- دوست دارم همه بنویسند در این مورد. اولیش هم خودم. پس موضوع رو برای دو هفته تمدید میکنم که به همه برسه.
برنامه این هفته: شنبه: خودم. یکشنبه: سوتک. دوشنبه: رائد. سه شنبه: سایه. چهارشنبه: محمدهادی. پنج شنبه: مهمان هفته. جمعه: مهمان هفته. بقیه دوستان هم هفتهی دیگه!
این برنامه ریزی من بود البته. این هفته در اختیار خودتونه. میتونید با هماهنگی هم جابهجا کنید. اگه می بینید اذیت میشید اصلا ننویسید ولی قبلش بهم خبر بدید. اگه حس می کنید حرف زیاد دارید چند تا پست بنویسید. نمیدونم! خلاصه خونهی خودتونه. راحت حرفاتون رو بزنید.
دیرم شده بود و تقریبا در حال دویدن بودم که به قرارم برسم، اما صدای فریاد آن مرد مسن، هم آن که فروشنده مغازه لوازم خانگی بود توجهم را جلب کرد(شندیده بودم کمی غضبناک است، اما ندیده بودم!!)! بدجوری کنجکاو شده بودم، نزدیک تر رفتم تا ببینم داستان از چه قرار است! پیرمرد نعره می زد: حاج آقا جد و آبادته و (ساانسووور!). گویا پسرک جوانی بعد از چند بار تذکر باز هم به اشتباه حاج آقا خطابش کرده بود و پدربزرگ این چنین به هم ریخته بود!؟!
نمی دانستم باور کنم یا نه؟بخندم یا....چیزی برای گفتن نداشتم، فقط با تأسف سری تکان دادم و راهم را ادامه دادم.
ذهنم پر از چراهای کوچک و بزرگ بود، وسط افکار درهم و برهمم یاد او افتادم. او که آرزوی حاج آقا صدایش زدن را داشت و همیشه به شوخی میگفت: دوست دارم از آن حاج آقاهای حج رفته باشم، اما اگر هم قسمت نشد آرزو که بر جوانان عیب نیست! شما حاج آقا صدایم بزنید!! و آن روز که او...
بیشتر از یک ساعت بود که خودش را در اتاق حبس کرده بود و اشک می ریخت. گویی طوفانی در دلش برپا بود و تمامی نداشت! نمی دانستم چه برسرش آمده که کلامی حرف نمی زند، نگرانش بودم... فریاد لبیک، لبیک گفتنش که بلند شد، با تعجب در را باز کردم، او اما اصلا مرا نمی دید. سر سجاده نشسته بود، لبخند ملیحی روی لبانش نقش بسته بود، در چشمان بارانیش یک دنیا خواستن و عشق به معبود نهفته بود، دستان و نگاهش رو به آسمان...زیر لب زمزمه می کرد: پروردگارا ستایش و حمد از آن توست و...لبیک اللّهم لبیک...
پروردگارش دعوتش کرده بود و او چه عاشقانه خود را آماده پاسخگویی می کرد!
آن روز هم چیزی برای گفتن نداشتم، با این فرق که به جای تأسف به حالش غبطه خوردم و....
لحاف را کنار زد و بلند شد و در تاریکی اتاق، خودش را رساند به کلید برق. کلید را که زد چشمانش ناخواسته بسته شد. آرام پلکهایش را باز کرد؛ چشمانش را که هنوز به نور اتاق عادت نکرده بود خمار کرد و به ساعت روی دیوار خیره شد. 4 بود. هنوز نیمساعت تا اذان صبح مانده بود.
سالها بود که از ساعت زنگدار استفاده نمیکرد؛ اما کمتر پیش میآمد که خواب بماند. همیشه سر ساعت بیدار میشد. انگار که فرشتهای را اجیر کرده بود تا به جای زنگ ساعت بیدارش کند. ... آب را به صورت گندمگونش پاشید و با دست آن را روی صورتش پخش کرد. دستش را که به ریش جو-گندمیاش کشید، چشمش افتاد به خودش که از توی آینه زل زده بود بهش. - داری پیر میشیا! به تعداد روزهای سخت عمرش، مو سفید کرده بود. شاید چند تار سپید ابروهایش حکایت از روزهای سختتری داشت. چشم از آینه برداشت. دست چپش را پر از آب کرد و ریخت روی آرنج راستش. - 52 سالم هم تمام شد. از امروز میرم توی 53 سالگی؛ ولی هنوز حتی یکبار هم ...
حرفش را ناتمام گذاشت. نه اینکه ادامهی حرفش را خورده باشد؛ امیدواریاش مانع تکمیل جمله شده بود. یاد مشهد افتاده بود. توی صحن انقلاب، درست روبروی گنبد نشسته بود. پاتوقش شده بود صحن انقلاب. میگفت اینجا هم قبله روبه گنبد است و هم صفای دیگری دارد. آن شب بعد از نماز، کتاب دعا را برداشته بود که زیارتی بخواند. اما چند ورق که زده بود، کتاب را بسته بود و زل زده بود به گنبد. دلش میخواست اینبار از زبان خودش با امام حرف بزند. توی دلش با امام رضا(ع) درد دل کرده بود. گفته بود: «آقاجون! پیر شدم و نوهدار. ولی هنوز خونهی خدا رو ندیدم. شما وسیلهسازید. خودتون برام جورش کنید...» هنوز چشمش به گنبد بوده که جوانی خوشرو و لاغراندام، یک کتاب کوچک داده بود دستش و بیهیچ حرفی رفته بود. مرد کتابچه را که گرفته بود با نگاهش جوان را دنبال کرده بود. جوان یک دسته از همین کتابچه را که حاوی ادعیه و زیارات مربوط به امام عصر بود و چند کلامی دربارهی وظایف منتظرین، برای این که نریزد، تکیه داده بود به پهلویش و دست چپش را زیر آنها گرفته بود و با آن دست، یکییکی آنها را بین زائرین پخش میکرد. مرد نگاهش را از پسر گرفته بود و دوباره به گنبد چشم دوخته بود. لحظهای مانده بود. یادش رفته بود داشت به امام رضا چی میگفت! سرش را بیاختیار پائین انداخته بود و بعد نگاهش افتاده بود به جلد کتابچهی توی دستش. روی جلد عکسی از خانهی کعبه بود روی یک زمینهی مشکی، با تشعشعاتی که از آن به اطراف خارج شده بود و جملهای که با رنگ نقرهای بالای کعبه حک شده بود: «وعدهی دیدار نزدیک است». و بعد توی ذهنش گذشته بود که بین آن دعا و این جمله چه ارتباطی است. بعدا که برای زنش تعریف کرده بود و گفته بود که یا معنیاش این است که به همین زودیها میمیرم و به دیدار خدا میروم؛ و یا دعایم مستجاب شده و به حج مشرف میشوم؛ زنش گفته بود: «انشاءالله که زائر خانهی خدا میشوی». ... توی مغازه تنها نشسته بود و داشت به حساب و کتابها رسیدگی میکرد که صاحبکار جوانش با سلامی وارد شد. 20 سالی از او جوانتر بود. از وقتی بازنشست شده بود چند تا کار مختلف را تجربه کرده بود ولی چون به چموخم کار در بازار آشنا نبود، توی همان کار اول و دوم، تمام سرمایهاش را باخته بود. بعد از آن روآورده بود به کارهای دفتری در شرکتهای خصوصی. آنجا هم دوام نیاورده بود. فساد مالی از یک طرف، برخورد نامناسب صاحبکارها هم از طرف دیگر او را در بازار کار معلق کرده بود. تا اینکه دست تقدیر او را به این صاحبکار جوان رسانده بود. جوانی که با وجود جوانیاش پخته و مؤدب بود و خوشبرخورد. دست به خیرش هم خوب بود و همیشه با مشتریهایش کنار میآمد و این یکی از دلایل مهم علاقهی مرد به او بود. مرد به نشانهی احترام از جایش بلند شد. دست دادند و سلام و احوالپرسی گرم و مختصری بینشان رد و بدل شد. جوان بیتاب به نظر میرسید و خوشحال. دست کرد توی جیب بغل کتش و شناسنامهای درآورد، آن را توی دستش گرفت و تقدیم مرد کرد: - بفرمایید؛ این هم شناسنامه تون. کارت ملیتون هم لاشه. مرد پاک فراموشش شده بود که جوان دیروز شناسنامه و کارت ملیاش را گرفته بود و وقتی از او پرسیده بود برای چه کاری، جواب داده بود خیر است انشاءالله؛ به زودی میفهمید. مرد شناسنامه را که گرفت، متوجه چند برگ مقوای سفید شد که اطرافش از لای شناسنامه بیرون زده بود. شناسنامه را که باز کرد کارتملیاش افتاد روی میز. نیمنگاهی بهش انداخت و دوباره لای شناسنامه را نگاه کرد. یکی دوتا کارت سفید رنگ بود که بالایش نام و علامت بانک ملت خورده بود. - خب با اجازهتون من باید برم دیگه. جایی کار دارم. فکر کنم یکی دو ساعت طول بکشه. - اِ. یه لحظه صبر کنید. ظاهرا یه چیزایی رو اینجا جا گذاشتید. و اشاره کرد به همان کارت سفید. و آنها را از لای شناسنامه برداشت و به طرف جوان گرفت. جوان لبخندی سرشار از رضایت زد و گفت: - مال من نیست. مال خودتونه. - مال من؟ مرد دوباره کارت را جلو آورد. عینکش را کمی جابهجا کرد و سعی کرد روی کارت را بخواند. جوان ایستاد و بی اینکه چیزی بگوید، منتظر عکسالعمل مرد ماند. از کارت اول که شماره حساب و مشخصات صاحبحساب رویش نوشته بود چیزی دستگیرش نشد. کارت زیری که به شکل بروشور تا خورده بود را بیرون آورد. یک لحظه جاخورد. «کارت ثبتنام عمره مفرده» تای اول را که باز کرد یک سری مشخصات دید: شماره ثبتنام، مبلغ ودیعه ثبتنام، تاریخ ثبتنام، و نام و نامخانوادگی. با تعجب به جوان نگاهی کرد: - به اسم منه؟! جوان که به دقت و با لبخند او را دید میزد گفت: - بله، به اسم شماست. مرد ابروهایش را به هم نزدیک کرد و نگاهی به جوان کرد. عینکش را برداشت و پرسید: - چطوری؟ جوان که انگار منتظر این سؤال بود، نشست روی صندلی کنار میز مرد و گفت: - خب راستش، یه معاملهی خوبی بهم پیشنهاد شده بود که سود زیادی برام داشت. اما وسطای کار به مشکل برخورده بودم. من هم که برای ساخت اون آپارتمان 5 طبقه، روی این معامله حساب باز کرده بودم، وقتی دیدم کار داره گره میخوره نذر کردم. نذر کردم که اگه این معامله جوش بخوره، پدرم و شما رو برای یه حج عمره ثبتنام کنم. خدا رو شکر معامله ردیف شد و من هم نذرم رو ادا کردم. جوان دستش را روی دست مرد گذاشت و گفت: البته بگم، خودم هم همراهتون میاما! و خندید. مرد به جوان چشمدوخته بود و حرفی نمیزد. جوان که انگار بارسنگینی از روی دوشش برداشته باشند، نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و تأکید کرد که تا یکی دو ساعت دیگر برمیگردد. مرد بی آنکه کلمهای بر زبان بیاورد، با نگاهش جوان را بدرقه کرد.
*** - این رو چند ماه پیش نوشتم، ولی خیلی کار داشت و گذاشتم روش کار کنم که تا به امروز فرصتش پیش نیومده. حالا هم که دیگه سوخته شد... - براساس یک اتفاق واقعی نوشته شده. - میدونم که همون وسطای داستان، آخرش لو رفت؛ خب گفتم که وقت نشد بازنویسیاش کنم! - یه جورایی سومین شبه داستانی هست که نوشتم، لذا کلی ایراد داره. طولانی بودنش رو ببخشید، لطفا.
دقیقا روز 13 به در محرم شدیم...ذکر تلبیه رو گفتم و خوشحال از در مسجد شجره اومدم بیرون و وارد حیات شدم (و البته حیاط هم)...داشتم به سمت محل قرار بچه های کاروان میرفتم که دیدم صورتم میخاره...اولین امتحان ممنوعه بود...
گفتم خدا سر به سرم نزار!!!خودت که من رو میشناسی
گفت: آره, ناسلامتی خودم ساختمت!!میخوام ببینم چه کار میکنی؟
داشتم فکر میکردم چه کار کنم که هم بنده خدا رو خوش بیاد و هم خدا رو که متوجه شدم مکان خارش روی صورتم داره حرکت میکنه...چشمتون روز بد نبینه هنوز محرم نشده و پا از در مسجد بیرون نگذاشته ، یه دونه از این شته های درختی...آره آره از همونا کهیه میلی متر هم نیست!!! از همونا اومد روی صورت ما جا خوش کرد و در جاده ما بین لب و بینی یه محرم, برای خودش سیر و سلوک میکرد...چنان ویراژی هم میداد که اگر الان میترسیدم وارد بینیم بشه یک ثانیه بعد ترس ورودش به دهانم رو داشتم... کشتن حشرات هم که در حالت احرام ممنوع بود...از حاج آقای کاروان کمک خواستیم و ایشون هم فتوا داد که حشره رو با فوت بچه ها بندازن پایین...این موقع بود که انفاخ متبارک 4-5 تا از محرمین محترم به صورت اینجانب روانه شد..اما این شته محترم فرمانگرفته بود که از صورت ما پایین نیاد....خودم را باد برد واین شته پا بر جا در جاده باقی ماند...
گفتم خدایا...آشی هست که خودت پختی...خودتم درستش کن...که ناگهان وحیی بر ما نازل شد و فکری به مخیله رسید...یه ورق کاغذ یا دستمال کاغذی در مسیر سیر سلوک این حشره گرامی روی صورتمگذاشتم و با سلام و صلواتحشره راهی منزل جدید شد و گذاشتیمش روی زمین.بدون اینکه لهش کنیم و بکشیمش و حتی کوچکترین آسیبی به حشره برسه
هر روز چند تا آدمی که مانع ما میشن و حتی اذیتمون میکنن رو با حرف ها و رفتارمون له میکنیم و از بین میبریم و اذیتشون میکنیم تا از سر راهمون برشون داریم؟؟...گاهی میشه انسان ها رو هم به روشی غیر از ناراحت کردن و ازبین بردنشون از سر راه برداشت...حتی وقتی که محرم نیستی حاجی!!
پی نوشت: بنده ضعیفه نیستم اما خوب چون به اشتباه به خانم جماعت میگن ضعیفه!!! منم یه جور ضعیفم!!! اگر چه تاریخ ثابت کرده بعضی از همین ضعیفه ها از قوی ها هم قوی ترن
قول می دیم چهار تا نکته رو همیشه تو این وبلاگ رعایت کنیم .
1- طعم شیرین دو دقیقه ، هر روز (هر شب) به روز می شود .
2- طعم شیرین دو دقیقه ، از همه موضوعات مطلب می نویسد .
3- خواندن نوشته های طعم شیرین دو دقیقه ، حداکثر دو دقیقه طول خواهد کشید .
4- طعم شیرین دو دقیقه ، همیشه از موضوعات جذاب و جالب می نویسد .