ارسالکننده : سایه ساروی در : 88/2/1 3:49 عصر
ذره بین هست خدمتتون؟
کنجکاوی داره منو میکشه ..... این فکر که ببینم تو اون ورقه ها چی نوشتن و به کی رای دادن و اسم چه کسی رو نوشتن ، دست از سرم بر نمیداره .... عجب !!!! ... آدمای تو صف عقبی هم چقدر برام آشنا میزنن !!!
کاش میشد این عکس رو یه کم باز ترش کنم و از زوایای نا معلوم چپ !! و راست !! عکس ، یه هوا خبر بگیریم ... آهان ... اما اول باید ببینم اصلا عکسش اصولی!!! گرفته شده یا اصلاحات !!! میخواد ....اصلا میشه توش دست برد یا نه ؟؟!! ... آهان ...شد ... اوکی
به به ... به به ... چه شود ؟! میبینم که همه جمعند ...
ای ول ...خوبه ..بالاخره آدم باید به قولایی که داده عمل کنه دیگه ....بابا شک نکنین صندوق رو درست اومدین. همینجاست دیگه ....قراره همه دور هم خوش باشن و گل بگن و گل بشنون ..از شکم گنده های درست کارِ اقتصادی تا ... به به پاپی جون رو هم که آوردن. خودشه همینجاست. همین صندوقه. رایت رو بنداز و دیگه گشت مَشت رو بی خیال ...ارشاد مِرشاد رو بی خیال ...نه بابا ..خلف وعده چیه؟ گفته اگه رای بیاره همه تون دیگه راحتین و آزاد ، دور هم گل میگین و گل میشنوین..
آهاااان ... یادم اومد اون عقبی ها رو کجا دیدمشون. حالا فهمیدم. فکر کنم اینا همون شکم سیرا هستن که همه جا تو این بازی مازیای استانی و از این حرفا هی پول میگیرن و ناهار میگیرن و میرن استقبال ...
تازشم دیگه نیاز به ذره بین نیست.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 88/1/22 4:34 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم. یه فوت به چپ و یه فوت به راست.. جل الخالق.
من نمیدونم این دخترا چرا انقده زور میگن و غر و غر میکنن.
خب بابا شیرن دیگه !!! نه بابا ! پاکتی چیه؟
من یه ذره بودم و این رو شنیدم. همیشه هم با همه جنگیدیم که بگیم : نخیرشم. دخترا شیرن. اصلا نمیدونم ریشه این از کجا اومده. یه مثله؟ یه جوکه؟ یه واقعیته؟ نمیدونم. فقط میدونم که خب شیرن دیگه. . . چرا هی جدل میکنین و میگین نه! گوش کنین تا براتون بگم.
دخترای گل جواب بدن...
* خدا وکیلی کدوم شما دل شیر داره که با سرعت 120 تو اتوبان بره و اگه مزاحمی هم سد راهتون شد ، آینه به آینه بکنین و چنان خدمتش برسین که دیگه تا عمر داره از این کارای بد بد نکنه؟ حتی به قیمت چپ کردن ماشینم که شده باید روی طرف رو کم کنین!! خصوصا اگه راننده از جنس مخالف باشه و حالگیری واجب. هان؟ بگین دیگه ؟ خب اینجا معلوم شد که اونا شیرن.
* یا مثلا یه دختر نشون من بدین که جرات بکنه و بدون گواهینامه رانندگی کنه اونم از 15 سالگی و تازه انقده شیر باشه که اگه به هر کجا هم زد ، مرد و مردونه جانشینی باباش رو جای خودش قبول کنه و بگه من پشت فرمون نبودم .
* یا مثلا شما دخترای درس خون. خجالتم نمیکشین که هی ظرفیتهای دانشگاهها رو پر میکنین و به هیچ دردی هم نمیخورین. به جاش این شیر پسرا ، همه گونه مسئولیتی بعهده دارن.... توضیحش بی خیال. فکر کنین آسونه؛از متراژ خیابونای محل گرفته تا ..... آخرشم خب این شما دخترایین که ظرفیتها رو پر کردین و نذاشتین این طفلونکیا درس بخونن. اما باز هم ...چی؟ اونا شیرن.
* تازشم انقده شیرن که وقتی نمیتونن حرفشون رو به کرسی بشونن همچین با کله میرن تو صورت طرف که ... اوخ اوخ ... خدا وکیلی کدوم یکی از شما دخترا از این هنرا دارن؟ هان؟
بازم بگم؟؟ قبول کردین که پسرا شیرن و تازشم بقول یه دوستی همون مثل شمشیر سخت اما شکننده و مثل برج میلاد ابهت شیر مانندشون!! از دور زهره شیر رو هم آب میکنه..
شما دختر خانوما چی هستین؟ مثل ابریشم ظریف و مقاوم . ظاهرتون همه فکر میکنن چقدر ظریفه اما خب ...
بی خیال بابا .....
همون ابریشم باشید و محکم و مقاوم و شیر بودن و شمشیر بودن و سخت شدن و اما شکنندگی رو بذارید حق مسلم پسرا بمونه.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/12/10 1:39 صبح
اپیزود اول
دستپاچه گی در رفتار مادر دیده میشد. گاهی به سمت آشپزخانه می دوید و غذارا هم میزد و مجددا برمیگشت به سمت اتاق و ورق ها را زیر و رو میکرد. گاهی هم با کلافه گی ساعت را نگاه میکرد و زیر لب خطاب به مهمانهای ناخوانده صحبت میکرد. پدر بعد از اینکه با موبایل حرفش تمام شد به سمت میز تحریر برگشت و به دنبال رنگ آبی آسمانی مدادها را زیرو رو میکرد. با غرغر مادر کار رنگ را سرعت داد.
سارا از جلوی تلویزیون ، کمی با اکراه سرش را از سمت تلویزیون برگرداند و خطاب به مادر: مامان باید تمومش کنی ها. به بابا هم بگو حتما جلدش کنه. خانم معلممون قبل از عید گفته برا هر کی تمیزتر باشه جایزه داره
اپیزود دوم
کش و قوسی به بدنش داد و از لای پرده بیرون را نگاه کرد و با دیدن فرش های شمسی خانم که روی پشت بام منزل روبرو خودنمایی میکرد، یادش آمد که تمام دیشب تا صبح باران می آمده. یاد خواب دیشب افتاد. چادرش را از جالباسی برداشت و با آرامشی خاص از خانه بیرون رفت. کارگر میترا خانم برا ی چندمین نوبت، شیشه ها را تمیز میکرد.
کلید انداخت داخل در و با ورود به خانه، بوی نان تازه تمام خانه را پر کرد. نانها را روی میز آشپزخانه گذاشت و با یاد آوری خواب دیشب، با لبخندی بر لب به سمت قاب عکس رو ی طاقچه برگشت و با صدای بلند بچه ها را صدا زد. در برابر چشمان متعجب بچه ها پرده ها را به کناری زد و پنجره را باز کرد و خطاب به بچه ها گفت: آماده بشین بعد از خوردن صبحانه ، بریم خرید و برگردیم و خونه رو نظافت کنیم، بوی عید میاد..
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/10/9 11:59 عصر
هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه ی هیچیم!
تا حالا شده ندونین چطور باید شروع کنین؟ ندونین اول چی باید بگین و آخر چی؟ یعنی ندونی اونچه میخوای بگی و قراره بنویسی، اوله یا آخر !!
در خصوص پرونده ی این هفته (نقد دو مین) باید بگم که خب نقد کردن که زیاد در تخصصم نیست و معمولا از نقد های اهل فن در خصوص مطالب استفاده می کنم. و الان هم فقط میتونم بگم که امیدوارم با نظرات مفید و نقدگونه ی جناب مدیر و دوستان عزیزم، وبلاگ خوب دو مین روز به روز بهتر شده و بیشتر بتونه برای مخاطبین ارزشمندش مفید فایده واقع بشه.
مطلب بعدی اینکه، به دلیل گرفتاری ها و مشکلات کاملا شخصی از این به بعد نمیتونم دیگه بنویسم. شرمنده ی روی تموم دوستان خوبم هم هستم. از جناب احسان بخش و نویسنده های خوب و همکاران و خواننده های دو مین، ممنونم که این مدت اجازه دادن کنارشون باشم .
بزرگواران حلالم کنین و تو این ایام عزای عزیز زهرا (س) اگه روزی دلتون شکست یادم کنین. ..یادم کنین که شدید محتاج دعام.
یا علی.
ختم الکلام.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/10/3 12:34 صبح
صدای ظریف و بچه گونه ای که با وسواس نماز رو بعد از مادر تکرار میکرد، پشت مقام ابراهیم حواس منو به خودش جلب کرد. چه خانوم کوچولوی نازی بود. قاب صورت فرشته گونه اش وسط مقنعه ی سفید مثل ماه می درخشید.
"السلام علیکم ورحمه الله و برکاته" بعد از مادر تکرار کرد و با خنده خودش رو تو بغل مامان پرتاب کرد و :... "مامان جون ، حالا منم مثل تو و مامان بزرگ حاج خانوم شدم؟"....مامانش محکم به خودش قشارش داد و :..." آره عزیزم. مبارکت باشه فرشته ی من"... توجه من رو که دید با خوشحالی گفت، خیلی سخت بود اما تموم حواسم قبل از اعمال خودم به این بود. آخه مُحرمش کرده بودیم. با شنیدن این صحبتِ مادر، بی اختیار گفتم واای . حالا چطور بهش می گفتم. چطور میتونستم دل اون فرشته ی کوچولو رو بلرزونم . اما خب اگه نمیگفتم باید یه عمر خودم رو سرزنش میکردم. با احتیاط و طوری که سعی کردم اون عروسک قشنگ متوجه نشه گفتم، چیزه ببخشین اما دستش لاک داره. با عکس العمل ناگهانی مامانش که همراه با رنگ پریدگی شدید گفت: واااای من خیلی مواظب بودم چطور حواسم به این مطلب نبود. اون دختر کوچولو متوجه شد و زد زیر گریه که : چی شده مامان؟ چرا ناراحت شدی؟ من که همه ی کارها رو انجام دادم و بعد هم زد زیر گریه . به مادرش گفتم آروم باشید و برید پیش روحانی کاروانتون و ایشون راهنمایی میکنن که باید چه بکنین.
در چند سال اخیر مشاهده میشه یک رقابت در مُحرم کردن بچه های نابالغ و کوچیک در بین زوار خصوصا ایرانی در حج عمره رواج پیدا کرده. خانواده ها و خصوصا مادرها با توجیه این مطلب که میخوام بچه ام از روح معنوی حج بهره ببره، خودشون رو محروم از بهره وری از این روح معنوی ! میکنن و بچه ی نابالغ و کوچیک خودشون رو مُحرم میکنن. بدون توجه به این مطلب که یه بچه با تکرار لبیک به نیت محرم شدن و با تلقین ولی خودش محرم میشه ، اما ممکنه با بی توجهی از احرام خارج نشه. کافیه بچه در بین طواف یه کوچولو چرتش بگیره و خب با ابطال وضو و بدنبال آن باطل شدن طواف و خوندن نماز طواف بدون وضو، اون بچه مُحرم باقی بمونه. خب پدر و مادرا میتونن با پوشاندن لباس سفید بدون اینکه بچه رو مُحرم کنن ، اون حس معنوی رو به فرزندشون منتقل کنن.
حالا حج های دانش آموزیی که برای بچه های راهنمایی و غیره گذاشته میشه و اینکه قبلش چه مقدار آماده شون میکنن برای این سفر...بی خیال.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/9/21 12:4 صبح
از طرف تموم دوستان دومینی خیر مقدم میگم خدمت دوستانی که از سفر معنوی زیارت عقیله ی بنی هاشم ، خانم حضرت زینب (س) و جگرگوشه ی سه ساله ی امام حسین(ع) ، بازگشته اند.
انشاءالله که بهره ی معنوی کافی برده و ما رو هم از دعای خیر خودشون در این سفر فراموش نکرده باشند.
بزرگواران زیارت قبول و خوش آمدید.
*با عرض معذرت از سلمای عزیز که نوبتشه و باید امشب بنویسه ، این میان پرده رو فعلا فرستادیم بالا تا سلما هم بیاد و بنویسه.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/9/19 12:35 صبح
چشمان خود را باز کرد و با یاد آوری خوابی که دیده بود، دستی بر پیشانی گذارد و ....کوره ی داغ روی پیشانی باز میسوخت و انتظار خنکی از آن نمیرفت.
سکوتش را نمی توانست معنا کند و منتظر آغاز طوفان بود. طوفانی به بلندای تمام امتداد آرامش او و بی قراری خود. آرامش او دلش را چنگ زده و ذره، ذره به امتداد آن سراشیبی مرگبار نزدیک می نمود. سراشیبیی که باز باید ثانیه های خاموش بی اویی را شمارش مینمود.
نگاهش آوای رفتن داشت و او نمی توانست این رفتن را پذیرا باشد. باز رفتن و نبودن. باز بی او رفتن و ... در نهایت، بی او ماندن. باز او راهی شده و باز روزهای بلند بی اویی آغاز می گشت.
باز خواهم گشت ... این جمله، سرش را به دوران می انداخت و یاد لحظات طوفانی آن روز بارانی را برایش به نمایش در می آورد...
نم نم باران به دریایی از امواج بدل گشته و او هنوز نمیتوانست چشم از او بردارد.
قلب تپنده ی سرخ فام صورتش را به پیشانیش نزدیک کرده و داغی بر آن نشانده و او فکر کرده بود که این نه یک بوسه، که مُهری به داغی یک آتش بر پیشانیش نشانده است.
تا سرد شدن این آتش، من باز خواهم گشت.
و او چه کودکانه پنداشته بود که این کوره سرد خواهد شد.
کوره ی داغ روی پیشانیش باز میسوخت و انتظار خنکی از آن نمیرفت.
دست بر پیشانی گذارده و با لمس آتشِ کوره ی داغ زده ی پیشانیش زیر لب تکرار نمود:
لعنت به سفر...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/9/15 10:29 عصر
با آرزوی سلامتی و سفری خوش، برای مسافرین و زائرین بزرگوار دومین، که خب جای همگی آنها خالی بوده و امید به اینکه انشاءالله ما رو هم از دعای خیر خودشون فراموش نکرده باشند، با اجازه ی بزرگترها و اساتید خودم موضوع هفته ی بعد و عزیزانی که بزرگواری می کنند و می نویسند، را اعلام می کنم.
موضوع : سفر
شنبه : سوتک
یکشنبه : رائد
دوشنبه : کوثر
سه شنبه : سایه
چهارشنبه : اسماعیل
پنجشنبه : سلما
جمعه: فاطیما
ممنون از تمامی دوستان: یا علی.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/9/12 1:51 صبح
خب ... انگاری قرار بر این شد که بنا به خواست ایشون! اسمتون رو بنویسم تا دیگه بدون اسم برام کامنت نذارین؟ من تاثیر این کتاب رو هم بنویسم. البته تاثیرش برخودم . خب با اجازه ی بزرگترها میخوام رک و راحت حرف بزنم. پس یا علی.
وقتی کتاب برباد رفته رو میخونین و بعد از گذشت حدود 50 صفحه ی اول که شخصیت ها براتون جا میفته و با اسم ها و شخصیتهای وجودیشون آشنا میشین چند اسم براتون خودنمایی میکنه. اول اسم تاثیر گذار که از خواننده های این کتاب بپرسی که به نظرت بهترین شخصیت این کتاب کیه ؟ بلافاصله میگه ملی یا همون ملانی. ملانی بانویی سنتی بوده که با عشق ورزی به همسر و فرزندش و رعایت تموم قوانین جامعه ی سنتی روز آن زمان آتلانتا محبوب مردم خودشه. مهمونی های سنتی بعد از ظهری که میده. کمک به پیرها و .... هر اونچه که میتونه یک زن رو محبوب جامعه بکنه. شخصیت اشلی هم بعنوان یک مرد جنگ رفته و عاشق خانواده میتونه محبوب بعدی باشه و در کنار اینها اگه از منفورترین افراد سئوال بشه ، از اسکارلت و در کنارش رت باتلر نام برده میشه. بهتره راحت تر و رک صحبت کنم. همیشه اسکارلت و شخصیتش برام جالب بوده. شاید اگه قرار باشه یکی از محبوبین این رمان رو نام ببرم از اسکارلت اسم میبرم. اسکارلت زنی بود که به دلیل زیر پا گذاشتن قوانین آن روز جامعه ی خود منفور جامعه شد. قوانینی که درسته عرف جامعه بوده اما خب غلط بوده. مثل اینکه یک زن اگر بیوه شد باید تا آخر عمر لباس تیره و قهوه ای بپوشه اما اسکارلت زن بیوه ی جوان که فقط 16 سال داره نمیتونه به این مطلب تن بده و برخلاف عرف جامعه ی خود با توجیه این مطلب برای خود که من فقط 16 سال دارم ، لباس روشن میپوشه. و یا برای جمع اوری خیریه برای مناطق جنگی باز بر خلاف عرف جامعه ی خود در مجلس رقص شرکت میکنه. یا برای زمینی که ارزش معنوی برای اون قائل بوده از جون مایه میذاره و البته خب منکر اشتباهاتش بر سر اصرار بر عشق اشلی و دور شدن از رت نیستم. اما شخصیت اسکارلت رو به دلیل اونکه تن به عرفیات پوسیده ی جامعه ی روز خود نداد قابل تقدیر میدونم. یا شخصیت منفور بعدی رت باتلر که خب او نیز به نظر من یکی از بهترین های این کتاب هست. چون او نیز بر خلاف بقیه که برای خانواده هایشان فیلم بازی میکنند، شخصیت واقعی خودش رو نمایش میذاره.
شخصیت اسکارلت از اونجهت برام قابل تقدیره که اون برا اونچه براش ارزش بود جنگید. و از همه چیز خویش در این راه مایه گذاشت و در زمانی که همه در برابر مشکلات سر خم کردند اون ثابت در برابر گردباد زندگی ایستاد. زمانی که مردها از ترس از خونه بیرون نمی اومدند او برای حفظ اونچه به زور به دست آورده بود پا بپای مردها کار میکرد.
دو مطلبم هست. یکی در مورد برده داری و یکی هم در مورد کوکلس کلانها که خب در این موردم نظر خاص دارم که فکر نمیکنم دیگه وقت باشه.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/9/12 12:17 صبح
اسکارلت بزرگترین دختر جرالد اوهارا صاحب مزرعه پنبه تارا تنها به یک چیز میاندیشد : ازدواج با اشلی ویلکز پسر مالک مزرعه مجاور. در یک میهمانی در خانه ویلکز ، اسکارلت به اشلی اظهار علاقه میکند ولی اشلی عنوان میکند که با ملانی دختر داییش میخواهد ازدواج کند. رت باتلر که شاهد صحبتها بودهاست اسکارلت را نصیحت میکند.جنگ شمال و جنوب آمریکاآغاز میشود و اسکارلت با چارلز برادر ملانی ازدواج میکند. چارلز در اردوی آموزشی در میگذرد. اسکارلت به آتلانتا پیش ملانی میرود و در آنجا دوباره با رت باتلر که حالا دلال ارتش است و پول کلانی به جیب میزند روبرو میشود.وقتی آتلانتامورد حمله نیروهای شمالی قرار میگیرد، رت به اسکارلت و ملانی کمک میکند که ازشهربگریزند و آنگاه به جنوبیها میپیوندد. وقتی اسکارلت به تارا میرسد مادرش مرده وپدرش دچار جنون شدهاست و مسئولیت نگهداری از مزرعه بعهده اسکارلت میافتد. اشلی ازجنگ بر میگردد و در کنار همسرش و اسکارلت زندگی میکند. شمالیها برای مزرعه مالیات سنگینی وضع میکنند و اسکارلت برای نگهداری مزرعه با فرانک کندی نامزد خواهرش ازدواج میکند. پس از مرگ فرانک ، اسکارلت اداره کارخانه چوب بری اورا بعهده میگیرد. سرانجام اسکارلت با رت باتلر ازدواج میکند ولی توجه مداوم او به اشلی ازدواجشان را به جدائی میکشاند. پس ازمرگ دختر خردسالشان رت برای همیشه اسکارلت را ترک میکند و اسکارلت که بالاخره دریافتهاست اشلی هیچگاه او رادوست نداشته و علاقه او به اشلی بیشتر یک رویای کودکانه بودهاست به مزرعه پنبه تارا باز میگردد تا به زمین نزدیک باشد و از آن نیروی حیات بگیرد.
کلمات کلیدی :