ارسالکننده : سایه ساروی در : 86/9/13 12:40 صبح
الان چند سالیه که تلویزیون طنزهای مختلف بعضی پسند پخش میکنه. فکر میکنم شروع این طنزها از نوروز هفتاد و نمیدونم چند بوده. که در اون سالها میگفتن که مدیر صدا و سیما، تلویزیون رو انگاری در ایام عید به دست جناب مهران مدیری می سپرده و .... خوب بمونه.
تا به امروز که طی این چند سال سریالهای مختلف نود قسمتی مثل شبهای برره و باغ مظفر و این آخری هم چهارخونه پخش شده. حالا اینکه اینها چه مقدار میتونه و میتونسته پر کننده اوقات فراغت بوده باشه و چه مقدار موفق بوده نسل جوون رو جلب بکنه، نظرات متفاوته.
به نظر من اگه نگیم هشتاد در صد ، بی انصافیه که شصت در صد رو قبول نکنیم ، که این سریالها تونسته مخاطب از بین جوانان داشته باشه و میزان صدق این مطلب رو از تکه کلامها و الفاظ رایج این طنزها که در بین جوانان جاری هست، میتونیم متوجه بشیم.
البته اینکه اینها چه میزان بار معرفتی داشته رو، بحث روش ندارم. که اگه بخوام بگم باید اعتراف کنم که تقریبا ، هیچ. اما فکر کنم تونسته سرگرمی خوبی برا خانواده و جوانان بوده باشه. و حالا که دیده میشه این طنزها تماشاچی و بیننده از نسل جوون داره و در بین بچه ها و جوانان و نوجوانان به این شکل جذب بیننده نموده ، خیلی نیکوست که بار فرهنگی این سریالها رو بیشتر کنن و از این گرد همآیی شبانه خانواده ها بر پای تماشای این سریالها بهره برده و بار معرفتی این قبیل دیدنی ها رو بیشتر کنند.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سیدمحـمـدرضـافـخـری در : 86/9/12 12:0 صبح
بنام خدا
به بهانه پائیز...
به کجا می روی ای برگ...
بمان لختی و در ماتم و اندوه خزان همدم من باش
بمان تا نفسم، بوی خوش برگ خزان دیده ی بارانی را...
نبرد از یاد
بمان...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/11 11:1 عصر
یادش به خیر. یه وقتایی بزرگترین تفریحمون این بود که از مدرسه که میایم بشینیم پای تلویزیون -علیه ما علیه!- و از سیر تا پیاز برنامهها رو ببینیم؛ یا شاید بهترین و مستانهترین تفریحمون این بود که تابستون بیاد و حالی بده به ما؛ بازم تیوی! یا شاید سفر و غیره!
هر چی بزرگتر شدیم تفریحهامون زودگذرتر و کفیتر شد؛ البته ما آدمای چیزی هستیم! خیلی هم چیزیم. ولی مستیهای بچگی خیلی باحال بود؛ به خاطر همین هم خیلی دیر نشئه می شدیم. اما مستی های الان خیلی زودگذره. عوضش همیشه نشئه ایم...
اه. خیلی دارم ناجور حرف می زنم نه؟ بگذریم. تفریحای جوونی هم البته یه صفای دیگه داره. یه شب رفته بودیم توی یه قهوهخونه؛ البته بیشتر قلیونخونه بود! جوون بود که با حس و حال تمام مشغول پک زدن بود و غیره...
البته ما هم نه که دوست نداشته باشیم و عشقمون نکشه؛ اما خب باسه خاطر مهتاب هم که شده لب نزدیم. ما البته تجربه نداریم ولی میگن خیلی فاز میده! مخصوصا اگه بیحوصله و اینا باشی. البت ما یه جورای دیگه صفا میکنیم.
نمیدونم بگم یا نه! تفریح ما یه خرده همچینی خفنه! فکرام رو میکنم اگه صلاح دیدم توی نوشته بعدی میگم.
چیه؟ خب نمیخوام الان بگم. ای بابا...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/11 5:39 عصر
زندگی آدمها دو ساحت داره.
خیلی کنجکاو شدید نه!
آدمها یا مستاند یا نشئه!
البته یه مرز باریک بین این دو ساحت هست که بعضی وقتها فاصله میندازه بین این دو تا.
این مرز هم همون لحظههاییه که آدمها رفتار جدی، رسمی و الخ دارن.
از مستیشون که یه خرده میگذره، باز نشئه میشن؛ توی نشئهگی هم چارهای نیست که باز مست بشن.
و آخر سر اینکه مستی با تفریح به دست میاد. تفریح داریم تا تفریح البته؛ و مستی داریم تا مستی.
و قس علی هذا فعلل و تفعلل!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/10 1:8 عصر
بده آدم بپره وسط حرف بزرگترا!
اما هیچ تفریحی به پای شنیدن بوی یاسی که از دهن مهتاب در اومده و همه جا رو گرفته نمیرسه! ایضا و شاید ایضاتر همون بوی یاسی که اون روز علی شنید؛ همون روزی که گوشت قورمه رو برده بود گودی تا با کریم بخورن.
یادتون اومد؟ نه؟ خب برید من او بخونید؛ به من چه اصلا!
به قول کریم؛ماچهالاغ!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/9/10 12:15 عصر
یا رفیق!
تصمیم نداشتم چند تا پست هوا کنم! اما چی کار می شه کرد با یه فروند کامنت خواهش بلکم التماس و عجز و لابه ؟
مخاطب همه ی دو مینیا بودن ولی خب...
فکر می کردم با گفتن این که تفریح جاییه که واقعا آدم خوش باشه یه جورایی به این موضوع درخواستی هم پرداختهم!!!
نمی دونم!
شاید خوش، واژه ی خوبی نباشه!
استادی بود که همیشه بهمون می گفت حواستون باشه می خواین تو زندگی خوب باشین یا خوش؟! اما من قبول نداشتم... و ندارم!
معتقدم خوشی واقعی وقتیه که خوب هم باشی!... خیلی از کارا رو می کنم و می کنیم، به نام تفریح... اگه نگم برا سرگرمی... همون برا خوشی، اما راستیاتش اینه که برا خوشی هم نیست، برا فراموش کردنه!
خیلی اوقات می دونیم این کاری که به ظاهر تفریحه و خوشگذرونی... این خنده ای که الکی رو لبامون نشوندیم... اداست، برای چند لحظه بی خیالی... چند لحظه فراموشی وجدان دردی که بابت همه ی کارای نکرده و نامردیا و کم کاریامون مثل خوره افتاده به جونمون!
اون وقته که شاید بقیه فکر کنن چه حالی داری می کنی و چقدر خوشی، اما خودت، نفست... خبر داری که چقدر سنگینی و چه ناخوش!
و همه ی اون خنده ها و لبخندای الکیتم تا وقتی مهمونته که هی به خودت می خوای بقبولونی که شادی!... تا وقتی مهمونته که سر خودت رو به زور گرم کردی...
و بعد دوباره همون وجدان درد و دل نگرانی که می آد سراغت...
خلاصی نیست!
اگه می خوای خوش باشی باید خوب باشی وگرنه خوشیتم گول زدن خودته!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/9/10 3:37 صبح
یا رفیق!
دو ساعتی هست از موضوع با خبر شدهم، اما هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر نتیجه میده انگار!
از سرچ مغزی که نا امید میشم، میرم سراغ گوگل... و لیست وبلاگا و سایتای زرده که جلو چشمم ردیف میشه!... بیخیال گوگل!
آخه تفریح چیزی نیست که من بخوام درباره ش بگم!
فکر می کنم تفریح بیشتر از اون چیزی که ظاهرش نشون می ده یه امر درونیه!
جوون ایرانی n راه داره برا تفریح! از نیشستن با رفیق ناباب پای منقل و بساط بگیر تا رفتن به کوه و سینما و خوندن یه شعر یا رمان! یا حتی قدم زدن زیر آسمون خدا!
مهم اینه که تو تفریح دو تا چیز رعایت بشه!
اول اینکه خلاف هنجارای جامعه نباشه!
دوم اینکه واقعا شاد بشی باهاش! حالا چه گپ زدن چند ساعته با دوست و رفیق باشه... چه دیدن برنامه های مسخره ی تلویزیون!
ببین کجا دلت خوش می شه! همون یعنی تفریح!
پ.ن:
یه زمانی خودم کلی شاکی بودم از کمبود تفریحات! اما الان هر چی فکر می کنم، می بینم مدت هاست به چیزی که نوشتهم ایمان آووردهم!
البته حق میدم به کسایی که با چیزای ساده ای که برا من تفریح محسوب می شه، تفریح نمی کنن... شاکی باشن! البت نه خیلی!!!!!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 86/9/8 10:49 عصر
خوب....
حالا بعد از موضوع این هفته و مطالب نویسنده های امّل دو مین، یا بهتره بگم: امّلهای نویسنده دو مین ، البته بنا به اعتراف صریح خودشون، نتیجه میگیریم که....که.....که.... بیچاره من که یه عده آدم امّل دور خودم جمع کردم و گفتم اینجا بنویسن. خدا یه صبر و توانی به من بده با این نویسنده های امّل..... آمیییییییین.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 86/9/8 8:44 صبح
به نام خدا
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه
در مورد امل قرار شد بنویسیم.
شاید بد نباشه کمی از زندگی خودم براتون بگم.
جریان ازدواجم رو که براتون تعریف کردم . حالا کمی از زندگی جدیدم میخوام بگم.
همسرم فوق لیسانس زبان انگلیسیه و تو میرداماد یه موسسه آموزش زبان داره ، کارش خوبه ، از چند تا استاد خوب استفاده کرده و سرش حسابی شلوغه . تا قبل از ازدواجمون منشی همسرم یه مرد بود ، البته تا یک هفته قبل هم اونجا کار میکرد .
همسرم مدیر اون موسسه ست و کار و مسئولیتش زیاده ، صبح زود میره بیرون و ساعت 10 شب میرسه خونه ، چون ساعات زیادی از هم دور بودیم ، پیشنهاد کرد من منشیش بشم تا بیشتر کنارش باشم ، با اینکه کار خونه هم زیاده ولی قبول کردم .
یه هفته ای هست که صبح زود میریم شرکت و تا شب با هم هستیم ، کارم تو شرکت خیلی زیاده ، شبا که میرسم خونه واقعا خسته و کوفته ام و...
حالا ربطش به امل چیه؟
من چادرسر میکنم ، با چادر هم میرم شرکت ، پشت میز هم با چادر میشینم و تا شب هم که اونجا هستم از سرم در نمیارم ، گاه و بیگاه از دهن بعضی از استادا و شاگردا میشنوم که بهم میگن امل ، البته مثلا یواشکی بین خودشون میگن ولی خوب، گوش من خیلی تیزه . به روم نمیارم ، گرچه به این حرفا عادت دارم ، تو دانشگاهم کم این کلمه رو در مورد خودم نشنیده بودم ، ولی... براشون خیلی متاسف میشم که هنوز به ارزش حجاب مخصوصا حجاب کاملی مثل چادر نرسیدن. اینم بگم که همسرم اصراری به چادر سرکردنم نداره ولی من خودم اینجوری احساس راحتی بیشتری میکنم.
اگه امل بودن به حیا و حجاب و پوشیده بودنه ؛
میخواهم امل بمانم.
راستی
به احترام مرحوم نظری ، امل همیشه زنده پارسی بلاگ ، هرکس کامنتی به نوشته من داره لطف کنه و تو پست یه امل مدرنیسم نشده سایه جون بذاره.
ممنونم.
کلمات کلیدی :
نظر