ارسالکننده : در : 87/9/30 12:13 صبح
گفته بود: در زندگی نسیمهای رحمتی است، خود را در معرض آنها قرار دهید!
و یکی از نسیمها وزیدن گرفته بود.
یادت هست؟ شروعش از صحن مسجد اعظم قم بود و نگاهی که به گنبدخیره مانده بود... و در عین ناباوری خبرت کردند که همسفرشان خواهی شد. و باز همان ترس همیشگی به سراغت آمد... سعیت شروع شده بود، بین خوف و رجا!
مدینه با تمام غربتش گذشت. با تمام نگاههای حسرت بار پشت پنجره های بقیع، با تمام روضه های بی صدای مادر،مادر...،مدینه با تمام مظلومیتش گذشت.
وداع با مدینه عجیب است، ترکیبی از شوق و حسرت، ترکیبی از غم و شادی...حسرت و غم جدایی از آن گنبد سبز و بقیع آرامش و شوق و شادی پوشیدن لباس احرام...
و سخت ترین جای سفر رسیده بود:مسجد شجره... محرم شدن...
یادت هست؟ باید تمام می شدی. لباسهای احرام، سفید و ساده، جای لباسهای همیشگیت را گرفتند، شدی یکی مثل حاجیان دیگر. سفید و ساده... سفید، سفید، سفید... باید سفید می شدی!
احتیاط کردی و ساعت و انگشتر را هم درآوردی... نباید هیچ ردی از توی همیشگیت می ماند... اصلا نباید تویی می ماند.
تو بودی و لباس سفید احرام، آماده ی لبیک...
واقعا همین بود؟
حق داشتی بترسی! ظاهرت همین بود. تو بودی... نه! تویی نبود، یکی بود از هزارن محرم سفیدپوش... گم شده در دریای احرام بستگان.
اما دلت...نه سفید شده بودی، نه از تعلقاتت دل کنده بودی. هنوز تو بودی... توی همیشگی.
کاروان آماده بود و تو آماده نبودی... زبانت لبیک گفت و دلت...
حق داشتی بترسی!
مُحرم شده بودی... نه مَحرم!
به خیال خودت طواف هم کردی و سعی هم... دروغ گفتی! حتی سعی نکردی قدمی نزدیکتر شوی!
رفتی و برگشتی، انگار نه انگار...
نسیمی بود. وزیدن گرفت، شاید برای اتمام حجتش و تو... هنوز هم خوابی! حجت تمام شد.
حق داشتی بترسی!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/9/29 2:21 عصر
موضوع این هفته:
حاجی
برنامه: شنبه: سوتک. یکشنبه: مهمان هفته. دوشنبه: سلما. سه شنبه: سایه. چهارشنبه: ضعیفه. پنجشنبه: کوثر. جمعه: زینب.
افاضات:
این هفته وبلاگ خانمانه است کلاً. هفتهی بعد آقایان جبران کنند.
اگر کسی تمایل به نوشتن در این موضوع یا کلا نوشتن در این وبلاگ رو نداره هم اعلام کنه!
حرف های زیادی در مورد موضوع هفته ای که گذشت داشتم. اما خب انگار قسمت نیست بازگو بشه. فعلا در دل نگه می دارم تا اگر وقتی احساس کردم که به درد می خوره برای بقیه بگم. ولی خب در همین حد می گم که اگه فردا روز قیامت جلوم رو بگیرن و بگن چه کردی، شاید تنها کار درست و حسابی که کرده باشم موضوع آفتابه و نوشتن در این مورد باشه که می تونم ازش دفاع بکنم و حسابی از خدا پوئن مثبت دریافت کنم. چه جمله بندی مضحکی داشت این پاراگراف!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/9/28 11:21 عصر
دانشجو بودم. خیر سرم کوچکترین دانشجو. از لحاظ سن و عقل و هیکل و قد و همه چیز. بچههای خوابگاه خیلی بهم زور میگفتن. یه بار تازه از کلاس برگشته بودم و خواب بودم که بیدارم کردن برو آب بیار. باید سه طبقه میرفتم پائین و از انتهای حیاط براشون آب میآوردم. گفتم به من چه خودتون برید. سه ثانیه نگذشته بود که ترجیح دادم بقیه خواب رو در بیرون از اتاق انجام بدم. البته در واقع اونا با پرت کردن من به بیرون از اتاق این ترجیح رو دادن. پارچ هم بر سر مبارک فرود آمد.
پارچ رو برداشتم و برای اینکه دق دلیم رو خالی کنم رفتم تو دستشویی و از آب آفتابه ریختم تو پارچ. باید بیشتر معطل میکردم تا شک نکنند. همینطور که آب از آفتابه به داخل پارچ ریخته میشد دست و پاهام رو هم باهاش شستم. یه کم آروم تر شده بودم. یکی دو بار آب را از آفتابه به پارچ جا به جا کردم تا هم وقت تلف بشه هم خواص کامل آب از ته آفتابه جدا بشه. کم کم رفتم طرف اتاق. پارچ رو دادم به بچهها و گرفتم خوابیدم. نفری یکی دو تا لیوان آب خوردند. هشت نفر توی یه اتاق!!
کمکم داشتیم برای خواب آماده میشدیم که یکی از بچههای اصفهانی اتاق بغل اومد تو اتاق و جزوه میخواست. تا داشتم جزوه براش پیدا میکردم گفت:
+حامدی! قضیهی این ریختن آب از تو آفتابه به پارچ و از پارچ به آفتابه چی بود؟ آزمایشی چیزی باید انجام میدادیم؟
گفتم آهان هفته پیش رو میگی؟ نه همینجوری میخواستم ببینم یه آفتابه چهقدر گنجایش داره.
+خل شدی؟ هفتهی پیش چیه بابا. همین الان. یادت رفته؟
بیا سعید جان اینم جزوه. برو دیگه بچهها میخوان بخوابند.
کار از کار گذشته بود. قضیه لو رفته بود. هیچ وقت یادم نمیرود. مرا خواباندند و دست و پایم را محکم گرفتند. یکی از بچهها رفت آفتابهی مذکور را آورد. اولش مقاومت کردم و آب نخوردم. ولی هم لباسهایم خیس شد و هم کتک مفصلی خوردم. این بود که من هم مُردم!!
افاضات التهیه:
ببخشید طولانی شد. این قضیه برای سال 81 هست.
دیگه از اون به بعد کسی جرات اینکه به من بگه برو آب بیار رو نداشت.
فردای اون شب، این قضیه دهن به دهن پیچید و باعث شکستهشدن ابهت چند تا از بچههای گنده لاتی که تو اتاق ما بودن شده بود. بندههای خدا تا میومدن یه جا برای کسی خط و نشون بکشند بهشون میگفتن میدیم فلانی برات آب بیاره. البته خب همین تحریکها هم باعث شد تا یک هفته بعد از اون قضیه من هر شب بدنسازی مفصلی روم انجام بشه.
وقتی موضوع آفتابه رو گذاشتم اصلا یاد این قضیه نبودم تا امشب.
تا اونجایی که یادمه این قضیه رو یه بار دیگه توی اینترنت نوشته بودم ولی هر چی گشتم و فکر کردم یادم نیومد کجا بوده!
کلمات کلیدی :
آفتابه
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/9/28 10:21 عصر
در فوتبال ایران دو تیم قدیمی و پرطرفدار وجود دارند که به عبارتی شاید بشه پرطرفدارترین تیمهای آسیا هم اونا را به حساب آورد. استقلال و پرسپولیس. کسانی که با کلکلهای طرفداران این دو تیم آشنا باشند میدونند که پرسپولیسیها نماد تیم استقلال را آفتابه و استقلالیها هم نماد تیم پرسپولیس رو لُنگ میدونند. یه سری شعائر ورزشی! هم همچون «شما را چه به بازی/// برید آفتابه سازی» برای تیم استقلال و «امیر قلعه نوعیه/// سرور هر چی لنگیه» برای پرسپولیسیها در ورزشگاه قرائت میشه. به شخصه در این چند باری که قسمتم شده و برای دیدن بازی فوتبال به ورزشگاه آزادی رفتم، از شنیدن این شعائر و این همه فرهنگ بالای تماشاگران به خودم بالیدم. آهان در مورد تاریخچهی این نمادها هم چیز خاصی در کتب تاریخی موجود نیست. اما خب لُنگ که خب از رنگش مشخصه که برای عزیزان پرسپولیسی تهیه شده و احتمالا پرسپولیسیها رنگ لباسشون رو از این شی گرانبها الگو گرفتند و آفتابه هم شاید به علت سوراخهای فراوانش به نماد استقلال تبدیل شده!
کلمات کلیدی :
آفتابه
ارسالکننده : در : 87/9/27 9:0 صبح
این آفتابه ـ لگن سلطنتی سراسر از
جواهرات گرانبها پوشیده شده است وزن
آفتابه 4224گرم و وزن لگن 1870گرم می باشد
دلم واسه آفتابه میسوزه...بیچاره چه سیر نزولی داشت از گذشــــته تا الان...قدیما (200 ،300 سال پیش)شاه و وزرا و کلا خـــانواده های باکلاس اون زمان کیف می کردن و سرو کله می شکوندن باهاش عکس بگیرن!...به عنوان وسایل تزیینی از نوع مسیش و .... تو همه ی خونه ها بود...ولی الان...
اون موقع می گفتن مثلا...غلام!آفتابه ی مخصوص ما را بیاور تا همی صورت بشورمی...!!!
الان سر غذا که آدم بگـــه هوا آفتابه ... می گن ااااااااااااااااهههــهـههههه داریم شام می خوریما...حالمونو بهم زد!
دلم واسش خییییلی می سوزه...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/9/26 11:16 عصر
آفتابه برای اولین بار توسط ما ایرانیها در دوره هخامنشی اختراع شد. وقتی اسکندر مقدونی برای اولین بار به ایران آمد از دیدن آفتابه متحیر شد و دستور داد تعدادی از این آفتابهها رو به مقدونیه ببرن و ازش مشابهسازی کنن.
اما بدبختانه یا خوشبختانه اسکندر فوت کرد و دنیای غرب برای همیشه از نعمت آفتابه محروم شد.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/9/25 1:6 عصر
آفتابه رو پر آب کردم و راه افتادم. شده بود کار هر شبم. یه آفتابه رو پر آب کنم و سیصد چهارصد متری از سنگرها دور بشم و دیداری با صدام داشته باشم! هم فال بود هم تماشا. جاتون سبز!!!
دویست متری از سنگر دور شده بودم و داشتم برای خودم زمزمه میکردم که چشمم افتاد به دو تا سربار گردن کلفت عراقی که پشتشون به من بود و داشتند عربی بلغور می کردن با هم.
سریع دراز کشیدم تا من رو نبینند. ای خدا اینا دیگه اینجا چی کار میکنند. من با صدام ملاقات داشتم نه با نوچههاش. کاش لااقل اسلحهام را آورده بودم. شکی نبود که یا شهیدم یا اسیر. اگه بلند میشدم که تیکه تیکهام میکردن. پس عاقلانه بود برم عرض ادب بکنم و بگم انا اسیر!
تو همین حال و هوا بودم که فکری به ذهنم رسید. سینه خیز وآفتابه به دست بهشون نزدیک شدم. یک متریشون که رسیدم ایستادم و با ترس و لرز لولهی آفتابه رو گذاشتم پشت کمرش و شروع کردم به عربی صحبت کردن: « انت سلاحٌ بالعرض. ان الله مع الصابرین» ترجمه: تو اسلحهات رو بذار روی زمین. خط بعدیش هم از قران حفظ کرده بودم و دقیق نمیدونستم معنیش چیه. بعد به قرآن مراجعه کردم و دیدم یعنی خدا با صابرین است.
اسلحه اونی که جلوم بود رو قاپیدم و اون یکی هم اسلحهاش رو انداخته بود روی زمین. خندهای کردم و به عربی گفتم: «انتین طواف» انتین که یعنی شما دو نفر. طواف هم که یعنی بچرخید. یعنی شما دو نفر بچرخید ببینید چه کلاهی سرتون رفته.
خلاصه به همین راحتی و با یه آفتابه دو تا اسیر گندالو گرفتم و بردم سنگر. خدا را شکر که به عربی مسلط بودم وگرنه حتما آبرو ریزی میشد.
منبع: همون بشکهای که آفتابه رو پر آب کردم منبع بود دیگه. منبع آب!
کلمات کلیدی :
آفتابه
ارسالکننده : در : 87/9/25 1:0 صبح
در دقایق آغازین تولد جناب آقای احسانبخش هستیم...(البته این پست از قبل ثبت شده،من الان بیدار نیستم.)
این روز فرخنده را به ایشان تبریک می گوییم...
مبارک باشه...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/9/24 12:12 عصر
«گروهبان خمیس» همه را جمع کرد تو محوطهی خالی پشت آسایشگاه. لرزش اشعهی آفتاب تیرماه، داشت آب این زمین خشک را میکشید و بخار میکرد. زبانم از زور تشنگی مثل چوب خشک شده بود. بچهها هم عین من هلاک آب بودند. گروهبان ایستاده بود زیر سایهی کوتاه دیوار آسایشگاه. و توجهی به تشنگی یک روزهی بچهها نداشت.
ـ گروهبان اجازه بده بنشینم زمین. از پا افتادیم.
لبهام روی کلام آخر ثابت ماند. هیکل ترکهای و قد بلند افسر دوید تو نگاهم. گروهبان دستور داد به ستون پنج بایستیم.
تشنگی همه را عاصی کرده بود. نگاه فرمانده ثابت مانده بود روی آسفالت. پوشه قرمز رنگش توی دستش بود. کار هر روزش بود. آن را با خود میآورد و آمارمان را میگرفت. نگاه از آسفالت گرفت و رو به سربازها چیزی گفت که فقط کلمهی «آب» را متوجه شدم. بیاختیار نرمخندی صورتم را پوشاند. کنار گوش علی گفتم: «گمانم میخواهند برایمان آب بیاورند». گردن خمیدهاش را صاف کرد و گفت: «سر دینت دست بردار. حوصلهی شوخی ندارم.»
ـ برامان آب آوردند.
همهی نگاهها برگشت طرف ساختمان فرماندهی. بیست سرباز آفتابه به دست آمدند طرفمان. علی از زیر پیشانی رنگپریده، متعجب نگاهم کرد. حق داشت. تا به حال افسر اردوگاه را اینقدر دل رحم ندیده بود. وقتی برّ و برّ نگاهم میکرد، یحتمل این را از خودش پرسیده بود که از کجا فهمیدم. بچهها سر جایشان خشکشان زده بود. برای دقایقی شوق و ذوق آب، از سر و صدا انداختشان؛ بدون اینکه جم بخورند.
سربازها ایستادند رو به رویمان. یکی یکی آمدند جلو. لولهی آفتابهها را گرفتند نزدیک دهان بچهها. قبل از اینکه کسی بتواند آب بخورد، دستشان را پس میکشیدند. علی با بغض نگاهشان میکرد. زیر لب راند: «میدانستم این جانور، هفتاد سال سیاه از این کارها نمیکند.»
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی : آفتابه، عراقی، دفاع مقدس، جنگ
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/9/24 11:0 صبح
نگاهم به آفتابهی پر از آب بود. همین که سرباز جلوم سبز شد، فرز و چابک، با هر دو دستم لولهی آفتابه را چسبیدم و آن را به دهان گرفتم. نگاهم به آب داخلآفتابه بود. گرم بود و کثیف. بوی گندش میپیچید زیر دماغم. تعدادی کرم ریز توی آب لول میخوردند.
سرباز با دستی آفتابه را میکشید و از پایین هم نیش پوتینش مینشست رو ساق پایم. هر چقدر تقلا میکرد، افاقه نکرد. چند نفر از سربازها آمدند کمکش. با مشت و لگد افتادند به جانم، اما من دستبردار نبودم. سرباز تا رمق داشت زور میزد و آفتابه را میکشید. تمام حواسم به آبی بود که داشتم با حرص و ولع سر میکشیدم. مشت سنگین سربازها، یکریز روی سر و صورت و دندههایم پایین میآمد. سرباز، یکنفس آفتابه را میکشید، اما من به هیچ قیمتی حاضر نبودم رهایش کنم. گروهبان یکریز فریاد میزد: «مهدی! ولش کن.»
یکهو متوجه شدم که لولهی آفتابه توی دستهایم است. سربازها دست از زدن کشیدند و مات شدند به آفتابهی بدون لوله. چهرهی افسر عدنان سرخ شد و رگهای گردنش زد بیرون. نتوانست خشمش را پنهان کند. باز گیر کرده بودم و پیه همه چیز را به تنم مالیدم. میدانستم مجازات کنده شدن لولهی آفتابه کم نیست.
افسر جلو آمد. دندان قروچهای کرد و دیوانهوار لوله آفتابه را از دستم کشید. کوبید روی آسفالت کف محوطه و رو به سربازها گفت: «عقاب هذا شدید».(1) و رفت طرف ساختمان فرماندهی.
بچهها آرام و گرفته نگاهم میکردند. نگاهشان پر از غم بود. خودم هم میدانستم خریت کردهام؛ ولی کار از کار گذشته بود. این را هم میدانستم که بعد از مجازات، میبرندم انفرادی. قبلاً چند بار رفته بودم. کفش پر از شیشه خرده است. آن قدر تنگ و ترش که نمیتوان پاها را دراز کرد. سربازها دورهام کردند. ین بار ضربههای کابل و باتوم هم به مشت و لگدشان اضافه شد. سرم را در پناه دستهایم گرفتم. از دو ـ سه جا شکافت و خون راه کشید روی صورتم.
رمقی برایم نمانده بود. بیجان افتادم کف محوطه که به دستور گروهبان خمیس رهایم کردند. خونی را که توی دهانم جمع شده بود، خالی کردم زمین. از بینیام بود. به دستور گروهبان، دو نفر از آنها بازوهایم را گرفتند و بردند طرف انفرادی.
1. باید مجازات سختی بشود.
منبع: آزادگان بگویید، بر اساس خاطرهی مهدی پورسلیمی (اینجا)
کلمات کلیدی :
آفتابه،
اسیر،
عراقی،
دفاع مقدس