ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/2/17 2:25 صبح
پرده اول:
صدا انقدر بلند بود که به یکباره تموم اتوبوس ساکت شده، به اون دونفر نگاه کردند.
همه منتظر عکس العمل فرد سیلی خورده بودند که از قسمت خانمها ، یه نفر سراسیمه خودش رو به اون دونفر رسوند و...
_ مگه مرض داری آقا؟
_آخه هی به آبجی ما نگاه میکنه و ادا و اصول میاد.
_آبجی شما کیه؟ اون ناشنواست و به من اشاره میداد که باید ایستگاه بعد پیاده بشیم.
پرده دوم:
صدای سیلی تو کوچه پیچید و به دنبالش ، صدای قدم های محکم پدر. از خیابون رد شدند و به سمت دیگه رفتند. بعد از ورود به یه مغازه، پدر از فروشنده عذر خواسته و با صدای بلند، براش توضیح داد : ببخشین آقا ، پسرم یادش رفته بود پول این توپ رو بده خدمت شما ، الان اومده برا عذر خواهی و پرداخت مبلغ این توپ.
پرده سوم:
کلید انداخت تو در و با تموم خستگیهای اون روز پرکار ، در رو باز کرد و داخل شد. هنوز وارد نشده ، صدای فریاد همسرش رو شنید که با بد دهنی اون رو خطاب کرده ، علت دیر آمدنش رو سئوال می کرد.
دستی بالا نرفت،
دستی هم ، پایین نیومد،
اما سوزش شدیدی رو تو دلش حس کرد و ....
*نمی دونم جای ضربه ی سیلی رو صورت، زودتر خوب میشه، یا جای ضربه ی یه قدر ناسپاسی بر دل آدم؟؟؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/2/16 1:11 صبح
خیابان ها را برف پوشانده بود وسرما سیلی به صورتش میزد...سال نوبود وبوی خوش غذا خیابان راپرکرده بود جرات نداشت به خانه برود اخرمیترسید پپدرش کتکش بزند چون حتی یک کبریت هم نفروخته بود...دستان کوچکش ازسرما کرخ شده بود ،شاید،شاید شعله اتش بتواند انهارا گرم کند...کبریتی برداشت واتش زد خود را در اغوش گرم مادر احساس کرد...اماخیلی زود کبریت خاموش شد ومادر هم ...کبریت دیگری روشن کرد ظرفی ازغذا دید خواست به سمت ظرف غذا برود اماکبریت خاموش شد ...کبریت دیگری روشن کرد دستان مهربان مادر را دید که میخواست اورا نوازش کند که...کبریت خاموش شد وجای دست نوازش سرما به صورتش سیلی زد....
واقعیت ندارد...هیچ کجا دختز کبریت فروش نیست ....واقعیت ندارد!!!میتوانیم به چشمهای بسته مان بخندیم....
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/2/15 9:10 عصر
سلام.امیدوارم مدیر و همگی من رو ببخشید.این مطلب جالب و زیبا را یک پارازیت محسوب کنید.چون بنده مرخصی هستم ولی دلم نیامد این متن را جایی نگذارم حتی اگر اخراج شوم.امیدوارم من رو ببخشید(مخصوصا آقای رائد).من تا 1هفته تقریبا نیستم.دعایم کنین که امتحاناتم آغاز گشته است.بازم ببخشید.داستان رو بخوانید ولی....
جنگ عظیمی بین دو کشور در گرفته بود . ماه ها از شروع جنگ می گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت . سربازان دو طرف خسته شده بودند . فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش ایمان کامل داشت ولی سربازان خسته و دودل بودند .
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و راجع به نقشه حمله خود توضیحاتی به آنها داد . سپس سکه ای را از جیب خود درآورد و گفت : " سکه را می اندازم ، اگر شیر آمد پیروز می شویم و اگر خط آمد شکست می خوریم ." سپس سکه را به بالا پرتاب کرد . سربازان با دقت حرکت و چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید . « شیر » آمده بود . فریاد شادی سربازان به هوا برخاست . فردای آن روز ، با نیرویی فوق العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند .
پس از پایان نبرد ، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : " قربان ، آیا شما واقعاً می خواستید سرنوشت کشورمان را به یک سکه واگذار کنید ؟"
فرمانده لبخندی زد و گفت : " بله " و سکه را به او نشان داد .
هر دو طرف سکه « شیر » بود .
ببخشید....
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 87/2/15 1:31 صبح
من تا حالا دختر کبریتفروش ندیدهام. پسر کبریتفروش هم ندیدهام؛ اصلا من تا امروز کبریتی آتش نزدهام. دروغ شد؟ نه!
من تا حالا حتا فندک هم نخریدهام. حتا فندک به دست هم نگرفتهام. دروغ نمیگویم. من دختران کبریتفروش را دوست ندارم. البته نه همهشان را. بعضیهاشان را دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. اما تا حالا از همهی دخترکان کبریتفروشی که شنیدهام بدم آمده است ازشان. من هیچوقت از هیچ کبریتفروشی کبریت نخریدهام. اما یک بار به یکیشان پول دادم؛ پول را گرفت. البته من داده بودم که بگیرد؛ اما فکر میکردم او کبریتفروش است.
کبریتفروشها سوژه شدهاند. سوژهای شاید برای فروش رفتن کبریتها. نمیدانم.
من گداها را دوست دارم؛ مخصوصا آنهایی که میآیند صاف و راست میگویند ندارم! بدبختم! بیچارهم! بچههام دارن از گشنگی له له میزنن. گرچه دیدن این چیزها تلخم میکنند و با خودم فکر میکنم چرا داری غیرت و مردانگیات را زیر پا له میکنی؛ اما به هر حال هیچوقت یادم نمیرود آن کبریتفروشی را که پول مرا قبول کرد و اصرار نکرد به من کبریت بدهد.
من دختر کبریتفروش را دوست ندارم. هیچکدامشان را. البته بعضیشان را خیلی دوست دارم؛ همانها که کبریت فروختن برایشان حکم تجارت را دارد؛ برایشان حکم مغازهداری را دارد.
کاش میدانستم موضوع این هفتهی دومین کدام دختر کبریتفروش است؟ کسی هست کمکی بکند؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/2/14 2:28 صبح
یا رفیق!
یا خودم دارم کلنجار میرم که بنویسم... راستتر بگم، تلخ ننویسم!
به دخترک کبریت فروش فکر می کنم... چه اونی که تو قصه ها بود، چه اینایی که هر روز تو کوچه و خیابون جلوتو می گیرن و شاید به جای کبریت دستشون گل باشه، با فال با هر چیز دیگه...
به سیلی فکر می کنم... شاید تلخ تر از اولی... حتی اگر گاهی باید بخوری تا هوش و حواست برگرده سر جاش...
و اون آیکونه... کاش یه شکلک دیگه بود! کاش شکلک دوست داشتنیم بود:
ولی این لبخنده... از اولش اذیتم می کرد... از همون اولین بار که دیدمش...
اون لبخند مسخرهش هیچ وقت برام قابل درک نبود... و تلخترین شکلک همیشه برام همین بوده... شاید یه جورایی برام مصداق خندهی تلخ... هر چی هست، اونقدر تلخه که مواقع تلخیام بشینه تو نوشته هام... همینه که به جای تمام لبخندام دو نقطه دی میذارم...
لبخند تلخ...
فقط نمیدونم چرا بقیه مزهی تلخش رو حس نمیکنن؟!...
هنوزم اذیتم میکنه...
بعدنوشت:
اصلاح میشود، انگار خیلیای دیگه هم مزهی تلخشو حس میکنن!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/2/13 11:46 عصر
سلام. و شب بخیر.
سه تا موضوع واسه این هفته در نظر گرفته شده:
دخترک کبریت فروش- سیلی- .
سومین موضوع همین شکلک () هست.
برنامه هم به این صورته که:
شنبه:سوتک
یکشنبه:رائد
دوشنبه: م. روستایی
سه شنبه: سایه
چهارشنبه: کبری
پنجشنبه: زینب
جمعه: حامد
یاعلی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/2/13 2:6 صبح
سکوتی وهم آور فضای سالن را دربر گرفته بود.
عده ای از آنها با صدای تیک تیک ساعت در افتاده بودند! هر از چند گاهی صدای تیک تیک به کمک عقربه ها می رفت و سکوت را در هم می شکست!!
از چند سکوتی که دور سرم رژه می رفتند متنفر بودم...متنفر...
تصمیم خودم را گرفتم، از جایم بلند شدم، اما مشتی محکم از سکوتی مرگبار لبهایم را به هم دوخت!! و چند سکوت دیگر هم پاهایم را جفت کردند!
گویی لشکری از سکوت قصد جانم را کرده باشند و نفس هایم بودند که از ترس و وحشت به شماره افتاده بودند؟!
ناگهان سکوت کوچک، دم در افتاد و شکست! و سکوت گنده ای که روی میز رو به رویم قدم می زد هم خرد شد و هیچ اثری از خود باقی نگذاشت!!
چند سکوت شناور در هوا هم با صدای استاد و اعلام تمام شدن وقت امتحان از بین رفتند و من از چنگشان رهایی یافتم!!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/2/12 1:58 عصر
از دیشب که فهمیدم جناب فضل بیمار هستند و باید به جای ایشون مطلب بنویسم، نشستم و هشتاد جلد از کتب قدیمی رو مطالعه کردم تا بتونم به صورت شیرین برای شما از ریشهی کلمهی کامنت بگم و شما را مستفیض کنم.
میدونید که تا من ششصد جلد کتاب نخونم، نمیتونم پست بنویسم.
بیهقی در کتاب تاریخ بلعمی در مورد ریشه کلمهی کامنت این طور نوشته که کامنت متشکل از چند کلمه است:
کامنت: همون نظر در مورد یادداشتهاست. نظری که شما بعد از خوندن مطلب برای یک وبلاگ میذارید. این نوع نظرات بدون داشتن هیچ گونه احساس تملق گویی و تبلیغات گذاشته می شه.
آمنتُ: این کلمه ریشهی عربی داره و به معنای ایمان آوردم هست. برای کسیه که وبلاگش خیلی تپل باشه ( یعنی مطالبش خیلی دلنشین و خواندنی باشه.) به عبارتی شما می رید یه وبلاگ و مطلبش حسابی به دلتون می شینه و با اینکه طرف ممکنه اصلا صفحه کامنتش رو نخونه و یا اصلا براش مهم نباشه یا به شما هم سری نزنه، اما اونقدر نوشته اش برای شما جذاب بوده که به وبلاگش ایمان آوردید و فقط به خاطر همین براش کامنت می ذارید. مثل دومین که هنوز نتونستیم کسی رو پیدا کنیم که برای وبلاگا کامنت بذاره اما خب برخی از دوستان خیلی به ما لطف دارند.
منت: برای کسانی است که کمتر از ناخن یک پا برای وبلاگ ها کامنت میذارن و حسابی سرشون شلوغه و کلاسشون بالا. اگه افتخار میدن کامنتی هم میذارن منتی بر سر ما نهاده و تا اخر عمر شرمسار محبتشون(بخوانید منتشون) میشویم. همان بِه که کامنت نِه.
نت: همون کامنتای نتی. کامنتای کپی پیست که برای همه وبلاگا بدون توجه به محتواش میذارن. از همون تبلیغاتیا.
ت یا تاء: یعنی تا واسم کامنت نذاریا منم واست کامنت نمیذارم. تا نیای تعریفم کنی منم کاری باهات ندارم. به قول حضرت باباطاهر که می فرماید: تا کامنت می دی عاشقتم، عاشق وبلاگ نازتم!!
همین.
و در آخر: معلم ازیزم تو الم را به من آموخطی! روظت مبارک
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/2/12 1:34 صبح
طی یک خبر عاجل اطلاع حاصل شد که شیخ الوبلاگ نویسان ، جناب فضل بیمار شده و در بستر بیماری افتاده اند و نمیتونن امشب مطلب بنویسن.
همگی برا سلامتیشون دست به دعا برداشته و از خداوند شفای ایشون رو خواستاریم.
و اما خبر گزاری ها اعلام نموده و طوطیان شکر شکن شیرین سخن گفته اند که، بیماری ایشون بی ارتباط با متن ارسالی خانم سایه نبوده و ایشون بعد از خوندن متن به این روز افتادن.
جدیدترین خبر تلکس های خبری جول این موضوع گشته و تماما از بیماری یکی از اساتید فن وبلاگ نویسی، بخاطر متن سایه خبر داده اند.
حالا ما نمیدونیم که باید خانم سایه رو اخراج کنیم یا از خدا شفای عاجل جناب فضل، که از ذخایر وبلاگ نویسی هستن رو خواستار باشیم ؟ ( لطفا در ملاقات های ارسالی، کمپوت فراموش نشه)
البته میتونیم ، هر دو کار رو با هم انجام داده و ضمن اینکه برا شفای ایشون دعا میکنیم، از این فرصت استفاده کرده و خانم سایه رو هم اخراج کنیم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/2/11 7:49 صبح
قدیم ترها، گرچه از تکنولوژی های پیشرفته ی ضبط صدا خبری نبود، وگرچه رادیو و اگر خیلی مرفه بی درد تر! بودی، گرامافون همه ی آن چیزی بود که تو را به دریای نه چندان وسیع، اما عمیق موسیقی آن زمان می برد، لکن ترانه ها از ذهن گذشته، در دل آدم ها راه می یافت و تا خیلی بعد تر و گاه تا همیشه، در جایی گوشه ی خانه ی شلوغ ذهن می ماند و تک تک سلول های احساس آدمی را می نواخت. و قشنگ تر آنکه به نسل های بعد نیز منتقل می شد. برای همین است که خیلی از آن آهنگ ها، خیلی وقت ها، زمزمه ی زیر لب خلوت های تنهایی من و تو و هم نسلی هایمان می شود.
بعد تر ها اما هرچه گذشت، از آن اصالت فاخر و نجیب، فاصله گرفتیم. دروازه ی فرهنگی این مملکت هم که عجیب پذیرای مهمانان خارجی است؛ حتی اگر به قصد چپاول آمده باشند! و چه بد نسل جدید از آن هنر اصیل محروم ماند و به موسیقی های تقلیدی تاریخ مصرف دار خو کرد! دیگر حتی مجوز ندادن هم، چاره نمی کند؛ سلیقه ی موسیقیایی نسل جدید، مدت هاست بهم ریخته است.
این روزها از آن موسیقی که سید مرتضای آوینی معتقد بود "ضجه ی آدمی است در فراق بهشت"، آنقدر فاصله گرفته ایم که حتی با چشم های بسته هم می توانیم موسیقی را ببینیم که چطور دست آدمی را گرفته و منحرف از جاده های آسمان، به عمق جهنم رهنمونش می کند!
کلمات کلیدی :