سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوت اساتید در کامنت گذاری

ارسال‌کننده : در : 87/2/10 12:52 صبح

مسئله کامنت و کامنت گذاری، یکی از مسائلیه که خب در نوع خودش مد نظر همه هست اما به اونصورت(کدوم صورت؟؟؟) بیان نمیشه.  در یه تقسیم بندی کلی، میتونیم بلاگرا رو به چند دسته تقسیم کنیم.
الف) کسانی که مطالب دیگران رو نمیخونن و فقط کامنت میذارن و تبلیغات میکنن. معمولا کامنتای کلیشه ای.
ب) کسانی که مطالب دیگران رو میخونن و کامنتم نمیذارن.( مثل مراجعین دو مین خودمون)
ج) کسانی که مطالب دیگران رو میخونن و کامنتم میذارن. ( مثل بعضی همکارای خودمون، یه وقت چشم نخورن )
د) کسانی که عشقی برخورد میکنن و از هر مطلبی خوششون اومد ، براش کامنت میدن. یعنی مقید به قوانین خاص در کامنت گذاری نیستن.
 نه حوصلمه و نه قانون ده خط نویسی بهم اجازه میده که بخوام توضیح بدم، پلیز خودتون از مطالب بالا برداشتاتون رو بکنین ، تا من برم سر حرف اصلیم.

آقا این چه وبلاگستانیه!!!! نعع! آقا این چه وبلاگائیه؟؟؟ نع! آقا از دست این پیشکسوتان امر وبلاگ نویسی!!!  اوهوم ، همینه.. همین رو میخواستم بگم.
معمولا در هر امری، از پیشکسوتان و اساتید فن ؛ انتظار بیشتر هست ، اما با کمال تاسف البته در مورد بعضی از وبلاگ نویسای حرفه ای و قدیمی میبینی که براشون انگار یه قانون شده، یا انگار کلاس کارشون میاد پایین که اگه برا مطلب کسی نظر بدن. مراجعه هم میکنن و مطلب رو هم میخونن، اما خب نمیدونم چرا نظر نمیدن. و فقط میون خودشون برا یه عده ی خاص از جمع خودشون نظر میذارن.
اوخیش... راحت شدم. همین دیگه. همینو میخواستم بگم.
سکوت بعضی اساتید فن وبلاگ نویسی، در امر نظر دهی و کامنت گذاری.
التماس دعا
پلیز دعوام نکنین. تازشم اگه خط ها رو بهم بچسبونین ، شاید یه ذره بیش از ده خطه خب!!!




کلمات کلیدی :

سکوت ...

ارسال‌کننده : در : 87/2/9 1:0 صبح

تشنه ام ... تشنگی ام را می فهمی ؟! ... تشنه ی شنیدن حرف هایی که سال هاست چشم انتظار شنیدنشان هستم ... تشنه ی تماشای رقص واژه ها روی لب های سرخت ... آرام نشسته ای و نگاهم می کنی که چه بشود ؟! ... سکوتت عذابم می دهد . باورم می کنی ؟! ... می خواهم نامم روی لب هایت آرام بگیرد ... می خواهم غزل غزل تشنگی هایم را بسرایی ؛ انتظار بزرگی است ؟! ...خسته ام از دلخوش بودن به نگاهت ... از آرام گرفتن با لبخندت ... همان لبخندی که گاهی خنده را میهمان قلب تشنه ام می کند و گاه اشک را میهمان این چشمان همیشه مضطرب ... من از سکوت می ترسم ، همان قدر که از تاریکی وحشت دارم ...همان قدر که نبودنت می ترسانَدَم ... همه اش تقصیر خودت بود . آمدی نشستی اینجا ... و سکوت کردی ... هی سکوت کردی و من ترسیدم ... و تو باز سکوت کردی و من بیش تر ترسیدم ... اصلاً هم فکر نکردی این ترس ، یک روز تمام وجودم را تسخیر می کند ... اصلاً هم فکر نکردی این ترس ، یک روز این چنین تشنه ام می کند ... تشنه ام و فقط تو سیرابم می کنی ... انتظار حرف زدن از یک تصویر قاب شده روی دیوار ، انتظار بزرگی است ؟! ...  




کلمات کلیدی :

دختری که عصبانی شد!

ارسال‌کننده : رائد در : 87/2/8 2:39 صبح

بگذارید پس از این همه نوشتن و نوشتن و نوشتن، خاطره‌ای نیز بنویسیم از روزهایی که مثلا استاد بودیم!

مهم نیست استاد چی بودیم و کجا و این‌ها. چیزی که مهم است این‌که شاگردهای ما از دوم راهنمایی بودند تا دوم دبیرستان؛ البته پسر نبودند ها! به هر حال. یک روز سر کلاس داشتم از شاگردها پرسش می‌نمودم؛ یادم هست داشتم یک سوال را به ترتیب از چند نفر می‌پرسیدم؛ بنابراین هر کس جواب درست را می‌داد، سوال کردن پایان می‌یافت.

در میان پرسیده شوندگان، دختری بود که -تا جایی که یادم مانده- اول دبیرستان بود. سوال را که ازش پرسیدم درست جواب نداد و چاره‌ای نبود جز این‌که برویم سراغ کسی دیگر. نفر بعدی، ریزنقش‌تر از قبلی بود و ایضا یکی دو سالی هم کوچک‌تر بود. جواب را می‌دانست. با این حال که اهل مسخره کردن شاگردان و دست انداختن آن‌ها نبودم، یک جمله ناخودآگاه از زبانم بیرون جست؛ البته با لحنی کاملا آرام و بدون تمسخر؛ گفتم «ببین! نصف قدته!»

کلاس که تمام شد، برای استراحت رفتم زیر سایه‌ای نشستم؛ همان دختر اول که فکر کرده بود می‌خواسته‌ام مسخره‌اش کنم جلو آمد. من نشسته بودم و او ایستاده بود. ناراحت بود. ابروهایش را در هم کشیده بود و داشت ابراز ناراحتی می‌کرد. من هم که دیدم حرف بدی زده‌ام عذر خواستم؛ گرچه می‌دیدم او هنوز ناراضی است. گرچه بعدترها حدس زدم شاید ناراحتی زیادش بیشتر به خاطر حساسیتش باشد.

به هر حال ما آن روز یاد گرفتیم بچه‌ی خوبی باشیم و حرف‌های بد نزنیم! چند سال پیش بود؟ یادمان نیست؛ دارد یادمان می‌آید؛ ها! 4 سال پیش بود.




کلمات کلیدی :

اندر تفکرات فلسفی ما!

ارسال‌کننده : در : 87/2/7 1:2 صبح

یا رفیق!

چند وقتی هست گاهی دچار تفکرات فلسفی-نتی می‏شم... یه نمونه‏ش همین موضوع بغرنج کامنته! و فلسفه‏ی وجودیش!!!
از چند ماه پیش بود که کم‏کم شروع شد و گاه‏گاهی با تریپی خردمندانه زیرلب تکرار می‏کردم: کامنتیدن با نکامنتیدن؟ مسأله این است!!... گرچه هنوز جواب روشنی برای این مسأله‏ی مهم پیدا نکرده‏م، اما همین شد که آمار کامنت‏گذاریم به شکل فاحشی کاهش یافت و محدود شد به چند تا وبلاگ!‏ و البته مهم‏تر از همه‏شون، وبلاگ وزین و محترم دومین!
چند وقتی فکرمان در آرامش فلسفی به سر می‏برد که چند روز پیش باز دوباره شروع شد!!! البته این بار ویژه‏ی دومین جان خودمان بود! باز به سبک همون آیکونه معروف متفکر، مدام دستی به چونه‏‏ی مبارک می‏کشیدیم و تکرار می‏کردیم: شیطنت یا نشیطنت؟ مسأله این است!!  و این‏گونه شد که در این دور از تفکرات فلسفی-نتیمون، که هنوز نتایج نظری منسجمی نداشته، به نتایج عملی جدیدی رسیدیم!!!
اما هنوزم که هنوزه، نمی‏تونم قطعی بگم هدف از کامنت‏گذاری و کارکرد این پدیده‏ی خاص، چی می‏تونه باشه!
شناخته‏ترین کاربرد این پدیده البته قطعا برای بلاگران عزیز روشنه! همون جمله‏ی معروفه به کلبه‏ی حقیرانه‏ی من سری بزنید!!! اما خب کارکردای دیگه‏ایم براش دیده شده، مثه اظهار وجود و ابراز زنده بودن! تیکه انداختن،‏ مردم‏آزاری و استفاده از نام و عنوان بلاگری دیگر- طبیعتا اگه آی‏پی رو بی‏خیال شیم، کامنتدونی، شدیدا مصداقه کی به کیه‏ اس! -، تمرین نوشتن متون ادبی،‏ گیر آووردن تابلو تبلیغات مفتکی و ...! البته یه کارکرد ویژه هم داره که فقط سایه خانوم جونم خوب بلده! و هیچ جای دیگه، لاقل من رویتش نکرده م! اونم ایجاد انقلاب و بهم ریختن امنیت ملی وبلاگ گروهیه 




کلمات کلیدی :

موضوع هفته

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/2/6 11:52 عصر

سلام

موضوعات این هفته:
کامنت، سکوت، استاد، ترانه

ضمنا باور کنید اصلا هم موضوعات دیکتاتوری نیست. هر هفته سعی می کنم از چند تا از دوستان نظرشون رو بپرسم.

برنامه ی هفتگی هم

شنبه: سوتک
یکشنبه:رائد
دوشنبه: روستایی
سه شنبه:سایه
چهارشنبه: کبری
پنج شنبه: محمدهادی
جمعه: زینب

خواهشا تا جایی که مقدوره اوایل بامداد تا صبح روزی که نوبتتونه بنویسید. شما که نمیدونید این افاضات شما چقدر مخاطب داره. یه ساعت که دیر بشه تلفن پشت تلفن که چرا دومین به روز نشده. با زبون خوش در اولین ساعات روزی که نوبتتونه به روز کنید.




کلمات کلیدی :

جوی جزیره ناشناخته خاطراتمان!!

ارسال‌کننده : در : 87/2/6 4:28 صبح

برای هضم لحظه ای که آغازش از تو نوشتن است باید چند نفس عمیق کشید، ایستاد، کمی تامل کرد و سپس نوشت. تمام این کارها را کرده ام و آماده ام برای از تو نوشتن!

همه چیز مثل قبل بود. کلاغ ها همچنان قارقار می کردند و گنجشک ها لب جوی، آب می خوردند. گویی درخت ها با آواز نسیم می رقصیدند، آسمان آبی تر از هرروز و خورشید لبخند می زد. و تو مثل همیشه زل زده بودی به عکس ِ دخترکِ افتاده رویِ آبِ زلال و شفافِ جویِ جزیره ناشناخته خاطراتمان!

نمی دانم مرا چه می شد؟! چشمانم همه زیبایی ها را می دید، اما احساسم این بار چیز دیگری می گفت...

دل من پرواز تا بینهایت می خواست، پرواز با تو...تو اما نیامده بودی برای ماندن و دریغا که من این را دیر فهمیدم!

حالا کوچه پس کوچه های خاطراتمان تغییر کرده اند...حالا من مانده ام و کُرور کُرور شبِ پر گریه بی ستاره!

این روزها از لب آن جوی که می گذرم صدای قدم هایت را حس می کنم، گویی روحت کنارم گام برمیدارد! و تصویر زیبایت روی آب روان نقش می بندد!!آنگاه است که احساس آرامشی هرچند گذرا تمام وجودم را در بر می گیرد...




کلمات کلیدی :

یک حکایت ز لب جوی!

ارسال‌کننده : در : 87/2/5 10:21 عصر

 

 لب یک جوی مصفا، زیر یک سرو بلند،

آب شیرین و یکی یار خوش اندام  به بر،

لیک،

چون نظر بر گذر آب کنی،

گوش بر ناله اش از رفتن این عُمر کنی،

که چه‏ها گوید از این گُنبد ویران،

وز گذار نَفَس و عُمر،

 صد سخن دارد و صد پند.

که همی می‏رود و زمزمه دارد:

آب آیینه عُمر گذران است. تو که امروز  دلت خوش به یکی آب روان است، باش فردا که تنت روی یکی تخت، روان است! 




کلمات کلیدی :

آیینه ی عشق گذران

ارسال‌کننده : در : 87/2/4 12:9 صبح

کوزه ی گلی در دستم، تپش های طوفانی در قلبم، لرزش های بی اراده در قدمم، همان مسیر همیشگی را عاشقی می کردم! تا لب همان جوی همیشگی، برای چشیدن همان ثانیه های همیشگی، که گرچه همیشه تکرار می شدند، اما هیچگاه تکراری نشدند! ثانیه های بی دوام من و تو! چه خیال خامی است این هوای چشیدن دوباره شان.
همیشه من این سوی جوی و تو، آن سوی جوی. آخر برای من آب، آئینه ی دل عاشق بود؛ زلال و سیراب و عطشناک برای سیراب کردن. تو اما برایم فریدون مشیری می خواندی و آن "کوچه"ی معروفش را:
                                                  ... یادم آید: تو به من گفتی:
                                                      " ازین عشق حذر کن!
                                                        لحظه ای چند بر این آب نظر کن
                                                        آب، آیینه ی عشق گذران است
                                                        تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
                                                        باش فردا، که دلت با دگران است
                                                        تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!"
آخر هم دل من این سوی جوی تنها ماند و دل تو، آن سوی جوی با دگران رفت! سفر بخیر... باید از همان همیشه آن سوی جوی بودنت، می فهمیدم که آب من و تو در یک جوی نمی رود! کوزه ام را پر می کنم و می روم، بی نگاه به جای خالی ات - این سوی جوی یا آن سوی جوی؟!- حق با فریدون مشیری بود: " آب آیینه ی عشق گذران است" . چه رخوت مبهمی دارند این ثانیه های بی سر انجام تکراری!




کلمات کلیدی :

موش کثیف

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/2/3 2:14 صبح

                                                                              

 با تحقیقی در آثار ساخته شده از سال های دور، این واقعیت بیشتر نمایان می شود که سینما، از بدو پیدایش تاکنون، همواره در جهت برآوردن خواسته های یهودیان صهیونیست گام برداشته است؛ گامی در جهت تطهیر چهره ی یهودیان . 
کمپانی «والت دیزنی» که از مشهورترین شرکت های تولید فیلم و کارتون در سرتاسر دنیا به حساب می آید، یکی از مهم ترین و کارآمدترین ابزار صهیونیست ها در عرصه ی سینماست.

 سال های بس طولانی بود که یهودیان در سرتاسر اروپا، به عنوان «موش کثیف» شناخته و نامیده می شدند. صهیونیست جهانی برای پاک کردن این تفکر از اذهان دنیا، با همکاری «دیزنی»، به تولید مشهورترین شخصیت کارتونی دیزنی با عنوان «میکی ماوس» پرداخت. این شخصیت کارتونی، که به سرعت در قلب تمامی کودکان و نوجوانان جای باز کرد، قصه ی موش شجاعی بود که یک تنه در برابر تمامی ناملایمات جامعه ایستادگی کرد، و با پشتکار و شجاعت خود، از هر امتحانی سربلند بیرون می آمد. پس از پخش این کارتون، در بیش از یک دهه، موش، دیگر موجود کثیف و تنفرانگیزی نزد کودکان و نوجوانان اروپایی و امریکایی نبود؛ بلکه به یک موجود دوست داشتنی و قابل ترحم تبدیل شد؛ به همین دلیل، اصطلاح «موش کثیف» در اندک زمانی، بار منفی خود را از دست داد. کارتون «تام و جری» نیز سال ها بعد، در ادامه ی القای همین باور، تهیه و تولید شد.

                                                                      




کلمات کلیدی :

لب

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/2/2 2:58 عصر

افاضات الاولیه:
همین اول کاری از قانون وتو در وبلاگ استفاده می کنم و رسما اعلام می دارم شاید بیشتر از ده خط شد. کسی اعتراضی داره؟

لب جوی؛ یعنی جوی، لب داره. لب چشمه؛ یعنی چشمه لب داره. لب پشت‏بوم؛ یعنی پشت بوم لب داره. لب دریا؛ یعنی دریا لب داره. لب کارون، چه گلباروووون.آآآآه آآآآآآآه. اوه ببخشید جو گرفتم. منظورم این بود که کارون هم لب داره.
حالا اصلا یه چیز باحال‏تر. شنیدین می‏گن مثلا لب دماغت رو پاک کن. یعنی دماغ هم لب داره! یا مثلا از لب چشمش اشک جاری بود، یعنی ...

یه چیز باحال‏ترتر، تا انگشتت رو نزنی به لب فالنامه، فالی برات زده نمی شه و  تا انگشتت رو به لب قران نزنی، استخاره‏ای گرفته نمی‏شه و در نتیجه تو نمی‏تونی زن بگیری. واااای. من چند وقته چرا این‏قدر منحرف شدم؟
نتیجه‏گیری:
اگه لب نبود، اونم از نوع لب جویش، این یار فلک زده ما چی کار می‏کرد. نکنه می‏خواستی بیاد لب پشت بوم همدیگه رو ببینیم. حالا اینا به کنار. بچه که بودم همیشه خانم بذرافشان می‏گفت لب پشت بوم نری‏ها. شیطون از پشت هولت می‏ده و می‏افتی. خدا قسمت نکنه آدم با یار محبوبش بره لبه‏ی پشت‏بوم. خدا شیطون رو هم لعنت کنه. خدا اموات شما رو هم بیامرزه.

افاضات التهیه:
حالا نه که همه قانون 10 خط نویسی رو رعایت کردید و من رو شرمنده کردید. دیگه وتو کردن نمی‏خواست که.همه بدون وتو بیش از ده خط می‏نویسن! مظلوووووووووووووووم، مدیررررررررررررررررررررر.
خدا حافظ

نه بابا. خداحافظ که نه. یعنی خدا حافظ. این چرا همش می‏شه خداحافظ؟ منظورم اینه که خدا، حافظ رو بیامرزه که اگه جز نویسنده‏ها یا کامنت گذاران وبلاگ دومین بود می‏گفت:


لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است           وز پی دیدن او دادن جان کار من است

یعنی یار هم .... . حافظ جات خیلی خالیه.




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5      >