سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حسنی نگو

ارسال‌کننده : در : 87/3/31 7:51 عصر

حسنی نگو یه دست گل!

 

توی ده شلمرود، 
حسنی تک و تنها بود.
حسنی نگو، بلا بگو،
تنبل تنبلا بگو،
موی بلند، روی سیاه،
ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی،
هیچکس باهاش رفیق نبود.
تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه.

باباش میگفت:
- حسنی میای بریم حموم؟
- نه نمیام، نه نمیام
- سرتو میخوای اصلاح کنی؟
- نه نمیخوام، نه نمیخوام

کره الاغ کدخدا،
یورتمه میرفت تو کوچه ها:
- الاغه چرا یورتمه میری؟
- دارم میرم بار بیارم، دیرم شده، عجله دارم.
- الاغ خوب نازنین،
سر در هوا، سم بر زمین،
یالت بلند و پرمو، دمت مثال جارو،
یک کمی بمن سواری میدی؟
- نه که نمیدم
- چرا نمیدی؟ (!)
- واسه اینکه من تمیزم.
پیش همه عزیزم.
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

در واشد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه.
جیک جیک زنان، گردش کنان
اومد و اومد، پیش حسنی:
-جوجه کوچولو، کوچول موچولو،
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد،
- قدقدقدا
برو خونه تون، تورو بخدا
جوجه ی ریزه میزه
ببین چقدر تمیزه؟
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی با چشم گریون،
پاشد و اومد تو میدون:
- آی فلفلی، آی قلقلی،
میاین با من بازی کنین؟
- نه که نمیایم نه که نمیایم
- چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:
- من و داداشم و بابام و عموم،
هفته ای دوبار میریم حموم.
اما تو چی؟
قلقلی گفت:
- نگاش کنین.
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!

حسنی دوید پیش باباش:
-حسنی میای بریم حموم؟
- میام، میام
- سرتو میخوای اصلاح کنی؟
- میخوام، میخوام
- حسنی نگو، یه دسته گل
تر و تمیز و تپل مپل

الاغ و خروس، جوجه و غاز و ببعی
با فلفلی، با قلقلی، با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن، دور حسنی.
الاغه میگفت:
- کاری اگر نداری، بریم الاغ سواری.

خروسه میگفت:
- قوقولی قوقو. قوقولی قوقو؟
هرچی میخوای فوری بگو.
مرغه میگفت:
- حسنی برو تو کوچه.
بازی بکن با جوجه.
غازه میگفت:
- حسنی بیا،
با هم دیگه بریم شنا.

توی ده شلمرود
حسنی دیگه تنها نبود

 

پ‏ن 1) تاخیرم قابل ماست‏مالی نیست. امضا: یک آدم تنبل.

پ‏ن 2) این حسنی هیچ ربطی به اون حسنی برنامه‏ی کوله پشتی ندارد!
پ‏ن 3) من به یک کشف خیلی مهم رسیدم؛ تقریبا تمام نویسندگان دومین کودکی‏ را...




کلمات کلیدی :

زبان

ارسال‌کننده : در : 87/3/30 4:57 عصر

 زبان

 زخم سنان بیش زخم زبان          که این تن کند خسته و آن روان .

                                         اسدی

آری.به راستی که این چنین است.زخم زبان به روح آدمی چنان ضربه ای می زند که آن فرد آرزو می کند که ای کاش زخم تن داشتم و زخم زبان نمی شنیدم...
براستی که این زبانی که می شود با آن دلها را بدست آورد و دلی شکسته را تسکین بخشید، این چنین هم می تواند عمل کند.

حتی می تواند آن فرد را از زندگی ناامید کند.

 

آنچه زخم زبان کند با من             زخم شمشیر جان ستان نکند.

زخم شمشیر بعد از مدتی خوب می شود ولی سخن تلخ زبان کاری با فرد می کند که او تا عمر دارد آن را از خاطر نمی برد...
ولی اگر زخم زبان شنیدید در صدد انتقام  و جواب دادن برنیایید که در این مورد سکوت بهتر عمل می کند:

یکی زد باز هم زخم زبانت 

بزن مهر سکوتی بر لبانت!

برای سرفرازی در ره عشق 

بنوش این زخم ها را نوش جانت!
-----------------------------------------------------------------------------
پ.ن1= اینم یک پست دیگه...راستی عکس این مطلب بیشتر نشان دهنده ی موضوع یعنی زبان است نه زخم زبان...
پ.ن2= اینجا هم می گم که آقای مجاهد زحمت فردا رو بکشن...لطفا!


 

 




کلمات کلیدی :

چشم

ارسال‌کننده : در : 87/3/30 10:1 صبح




ز چشم خویشتن آموختم رسم رفاقت را
                               که هر عضوی بدرد آید بحالش دیده می گرید

                                                                          «رنجی»

 

اگر در اعضای بدنمان دقت کنیم متوجه خواهیم شد که این چشم است که با بدرد امدن هر عضوی از بدن می گرید.این خصلت ، خصلت بسیار زیبا و قابل ستایشی است که همگان از داشتن آن و داشتن دوستی با چنین ویژگی زیبایی خشنودند.خیلی زیباست که ما هم در بین اعضای خانواده مان و جمع دوستانمان همین طور باشیم.از غم دوستان ناراحت باشیم و از شادی شان شاد. و بدانیم که همیشه انسان ها به انسان هایی نزدیکترند که در آن ها این خصوصیت موجود باشد.

سعی کنیم اینطور نباشد که اگر یکی از دوستانمان به مقام و منزلتی رسید از حسادتی که ممکن است حتی خود متوجه ان نشویم و منکرش شویم شاد شویم.یا اگر هم شدیم سعی کنیم که دیگر به آن حس دچار نشویم.

حتی انسان های حسود...


و بیت دیگری در مورد چشم:

از مردمک دیده بباید آموخت   دیدن همه کس را و ندیدن خود را

 

این هم که معنیش آشکار است...

--------------------------------------------------------------------

پ.ن1: دومین بیت را معنی نکردم چون بالایی رو که معنی کرده بودم، و نیازی نبود آن را معنی کنم.

پ.ن2:امیدوارم از نوشته ام راضی باشید.بیش از این نمی توانستم توضیح دهم.


پ.ن3:خب دعوام نکنین لطفا....اعضای صورت زیادم زیاد نیستن...تکرار می شن گاهی...پست بعدی من در مورد یکی دیگر از اعضای بدن است...و الان به دلیل اینکه دارم می رم 2 تا واکسن بزنم نمی توانم بگذارم.1 به بعد منتظر باشید...

 

پ.ن4: برای فردا از آقای مجاهد درخواست دارم که بنویسند.می شود؟؟




کلمات کلیدی :

مشتاقم، از برای خدا... یک شکر بخند!

ارسال‌کننده : در : 87/3/29 12:44 صبح

یا رفیق!

کاغذ و مداد رو از تو کیفم در آووردم و برا این که بتونم چند دقیقه‏ی دیگه هم پیش خودم نگهش دارم، گفتم بیا نقاشی کن!
قبول نکرد،‏ گفت خودت بکش!... منم که تو نقاشی دسته کمی از اگزوپری نداشتم، فقط به جای مار بوآ باز و بسته؛ آدمک مسخره ای رو بلد بودم که از کودکیام یادم مونده بود، شروع کردم براش کشیدن و خوندن:

چشم چشم، دو ابرو
دماغ و دهن، یه گردو
چوب چوب، دو تا گوش
مواش نشه فراموش!

و اونم آروم محو آدمک بد قیافه ی من شده بود!
بعدش نوبت خودش شد:

                              عکسها تزیینی است!                     عکسها تزیینی است!

چه ذوقی میکنم وقتی می بینم تو نقاشیای این فرشته های کوچولو، دهن همیشه خندونه!
چرا بزرگتر که می‏شیم، انگار شادیامون کوچیکتر می‏شن؟... شایدم اون قدر مثل آدم بزرگا می شیم، که کارای جدیمون!! نمیذاره به خیلی چیزا راحت دلخوش کنیم!

ته‏نوشت:
خب نفر بعد... فاطیما خانوم،‏ که به اندازه کافی مرخصی رفته!!! فردا شب منتظریم!!!




کلمات کلیدی :

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ...

ارسال‌کننده : در : 87/3/28 1:18 عصر

یا الله ...

به خیال خودم آمدم از زلف یار بنویسم ... می خواستم از پیچ و خم طره ی معشوق بگویم و شب دراز زلف هایش که «دل برد و کنون در بند دین است » ... اما ... توی همان تار اول گیر کردم ...

زلف تو تاری به من اول نمود        روز من آخر شد از آن تار تار

مردی می خواهد از معشوق نوشتن ... اصلاً باید عاشق باشی تا بتوانی از معشوق بنویسی ... از نگاه و غمزه و کرشمه و لب و زلف یار ...

یک تار موی او به دو عالم نمی دهند    با عشقش این معامله گفتیم و سر گرفت (شهریار )

.

.

.

*...




کلمات کلیدی :

یبا که با سر زلف تو کارها دارم ...

ارسال‌کننده : در : 87/3/28 1:54 صبح

دروغ نگفته ام اگر بگویم تنها کلاسی بود که با تمام وجودم می نشستم پای حرف استاد . درس ادبیات بود و استادی که استادانه عشق و عرفان را برایم تصویر می کرد . تک تک ابیاتی که از حافظ و مولانا و نظامی و ... می خواند ، شور غریبی می نشاند توی دلم ... اینکه من با حرف هایش زندگی می کردم حقیقتی است که هر چه بیش تر از آن می گذرد ، بیش تر به آن ایمان می آورم . نمی خواهم بگویم عاشقم و یا عاشق بودم ها . نه! ... اما ... اما حالا که قرعه به نامم افتاده باید بنویسم . نه؟!

یادم نمی رود ساعت هایی را که او از مجنون می گفت و بی قراری اش برای لیلی ... و من بی قرار می شدم ... او از کرشمه ی معشوق می گفت ... و من بیتاب می شدم ... شیخ صنعان عطار را می خواند و من با تمام قدرت جلوی اشک هایی را که هر لحظه تقلای جاری شدن می کردند ، می گرفتم ... یادم نمی رود آن ساعت ها که از نگاه معشوق می گفت و خراب شدن عاشق ... و من خراب می شدم ... لب لعل و حافظ که می گوید :یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی / در میان من و لعل تو حکایت ها بود... از دلی می گفت که اسیر دام زلف معشوق است و ...

زلف معشوق ... نوشتن این پست باعث شد دوباره کتاب ادبیاتم را ورق بزنم ...

می گویند زلف ، محل تجلی زیبایی معشوق است ، دل را سرگشته می کند و عقل را بی عقل ...

دلم سرگشته می دارد سر زلف پریشانت               چه می خواهد از این مسکین سرگردان نمی دانم (عراقی)

به زلف گوی که آیین دلبری بگذار              به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن  (حافظ)

 دل عاشق لا به لای پیچ و خم زلف معشوق اسیر می شود و ... 

بردی دل خاقانی در زلف نهان کردی               ترسم ببری جانش وز طرّه درآویزی

تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم       که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو (حافظ)

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا           سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت(حافظ)

استادمان می گفت قدیم معتقد بودند که سنبل هم زلف دارد ، برای همین زلف را با سنبل مقایسه و یا به آن تشبیه می کردند ...

نسیمی کز بن آن کاکل آیو                     مرا خوشتر ز بوب سنبل آیو

چو شو گیرم خیالش را در آغوش          سحر از بسترم بوی گل آیو   (باباطاهر)

گهی به سنبل مو دست می کشی که نگردد         دلیل عاشقی، آشفتگی زلف دوتایت

نهایت چیزی که از زلف می دانستم و می توانستم بگویم ، همین ها بود ...

.

.

.

معشوق همه اش زیبایی است .

 *پست بعدی رو هم خانم سوتک زحمتشو بکشن. می شه؟!!!

**یبا که با سر زلف تو کارها دارم ...

 




کلمات کلیدی :

دماغ یار

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/3/27 1:19 صبح

اى بهار سبز و تر شاد آمدى          وى نگار سیمبر شاد آمدى
درفکندى در سر و جان فتنه اى       اى حیات جان و سر شاد آمدى
درفکن اندر دماغ مرد و زن             صد هزاران شور و شر شاد آمدى
از بر سیمین تو کارم زر است          اى بلاى سیم و زر شاد آمدى

***
پاى خود بر تارک خورشید نه           اى تو خورشید و قمر شاد آمدى
لعل گوید از میان کان تو را             سوى آن کوه و کمر شاد آمدى

این شعر رو مولوی زمانی که پزشک جراحی پلاستیک بود، سرود. نقله که پس از شش سال از بازگشایی مطب مولوی بالاخره شخصی برای جراحی دماغش به او مراجعه می کنه و مولوی هم این شعر رو براش می‏گه.

اى بهار سبز و تر شاد آمدى          وى نگار سیمبر شاد آمدى
منظور از این بیت همون اصطلاحات خودمونه: ای باقلوا، ای شیرین عسل، ای شکلات، ای هلو، ای نفس، کجا بودی تو تا حالا. خوش اومدی.

درفکندى در سر و جان فتنه اى       اى حیات جان و سر شاد آمدى
اینجا مولانا شروع می کنه به مشتری مشاوره دادن و می گه که با این بینی که تو الان داری کلی باعث عذاب سر و تنت می‏شه و کلا خیلی خوب می‏شی وقتی عمل کنی. بعد هم باز از طرف تعریف می کنه و می گه خوش اومدی جیگر!

درفکن اندر دماغ مرد و زن             صد هزاران شور و شر شاد آمدى
در بیت بعدی می‏گه که کار ما در افکندن دماغ زن و مرده (در طب قدیم به جراحی پلاستیک می گفتن در افکندن- لغت نامه دکتر حامد احسان بخش. خود آقای دکتر جلسه داشتن، لغت‏نامه‏شون رو فرستادن!) در مصرع بعدی هم که باز تکرار مکررات. می‏گه صفا آوردی، مطب ما را نورانی کردی و اینا.

از بر سیمین تو کارم زر است          اى بلاى سیم و زر شاد آمدى
ادیبان در مورد این بیت گفتن که انگار اون زمونا هم کار این دکتر پلاستیکیا سکه بوده. مولوی به سیمین می‏گه خدا این دماغو از تو نگیره که کار ما رو سکه کردی. و بعد در مصرع دوم می گه که ای بهانه‏ی دریافت طلا جواهرات خوش اومدی.

  

**** از اینجا به بعد شعر بعد از عمل رو روایت می کنه****

پاى خود بر تارک خورشید نه           اى تو خورشید و قمر شاد آمدى
می گه که سیمین جوون تو دیگه از بس خوشگل شدی خورشید و ماه رو گذاشتی تو جیبت. تو شدی اون ماه تو تبلیغ کرم ب ب ک که می گه حالا ماه شدم.

لعل گوید از میان کان تو را             سوى آن کوه و کمر شاد آمدی
شاعر می‏فرماید که لعل (فکر کنم یعنی یه چیز درخشان و اینا) با خودش می‏گه که اینی که داره با قر توی کمر، شاد و شنگول از کوه میاد پایین کیه. شاعر میخواد به طور غیر مستقیم وانمود کنه که جراحی بینی اینقدر طرف رو از افسردگی در آورده.

 افاضات التهیه:

1-می‏دونید چقدر انتخاب برام سخت بود. شرمنده که کار به قرعه کشی کشید. کاش این طرح دیگه نباشه. همه چی اون وقت سر مدیر می شکنه. ولی اینجوری هزار تا حرف توشه. در هر حال با قرعه کشی اسم مهدیه خانم بیرون اومد. از بقیه عذرخواهی می کنم. مهدیه خانم فردا بنویسند.
2- خوابالو و خسته و بی‏حوصله. شما بخونید اگه ایرادی داشت بگید. خودم حوصله ام نمی کشه بخونمش.




کلمات کلیدی :

...سری است خدایی!

ارسال‌کننده : در : 87/3/26 7:41 صبح

می شد بنشینم از چشم های "او" بنویسم، "او"ی عاشقی بی دلیل من! یحتمل اگر عشقم سنتی باشد، باید چشمانش سیاه باشد و نگاهش گیرا! با یک جفت ابروی مشکی بهم پیوسته! می شد بنشینم از زلف پریشان و روی مهربان و لب خندانش بنویسم، که شاید دلیل شود برای هرگز عاشق نشده هایی که عشقم را به بی عقلی ملامت کردند و گذشتند...
می شد بنشینم... آخرش چه؟! می شدم یکی مثل زلیخا، که برای اثبات درستی عشقش، مهمانی بگیرد و... اما اگر او یوسف نبود چه؟! جماعت به جای بریدن انگشتان، به سخره ام می گرفتند!
جایی قبل ترها نوشته بودم: "... عاشقش شدم چون آنقدر خوب بود که نمی شد عاشقش نشد. برای همین عقل نیز با همه ی جذبه و هیبتش، پشت دل ایستاده بود و حمایتش می کرد. وقتی که من عاشق شدم، هم عقل بود، هم دل. آخر من با تمام وجودم عاشقش شده بودم؛ با تمام وجودم!"
من تمام وجودم را به خدا سپرده بودم تا او عاشقم کند و حالا هم عاشق شده ام و میان این عشق خدایی، چه کار هجوی است، نوشتن از زلف پریشان یار!

                                                          آن نه خال است و زنخدان و سرزلف پریشان
                                                          که دل اهل نظر برد، که سری است خدایی

پی نوشت یک: این همه سیاه کردم که بگویم، من نمی توانم در باب اعضای صورت بنویسم! جناب رائد و سایه خانوم ببخشایند.
پی نوشت دو: بیت بالا از یکی از غزلیات سعدی شیرازی انتخاب شده بود.
پی نوشت سه: زحمت پست بعدی إن شاءالله با آقای احسان بخش.




کلمات کلیدی :

نرگس مست ...

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/3/25 1:1 عصر

 نرگس مست نوازش گر مردم دارش / خون عاشق به قدح، گر بخورد نوشش باد

سخن از شعر است و تعبیر و تفسیر های مختلفی که شده. خیال ندارم اینجا بگم، نمیدونم  وزن شعر بر وزن مفاعیل مفاعیل و نمیدونم چی چی است ، می خوام به زبون ساده و خودمونی در مورد این شعر صحبت کنم.
دیدن و نگاه کردن و در یک کلام، (چشم)  در ادبیات عاشقانه و عارفانه ی ما بسیار تفسیر دارد. اگر شعر های مختلف، خصوصا از نوع کلاسیک رو مرور کنیم، میبینیم که بسیار به نگاه و سر منشاء آن ، چشم اشاره داشته . در شعر بالا ، منظور از نرگس مست، چشمان معشوق بوده که بعداز آن به تیر نگاه و از این حرفا و از اون حرفا اشاره می کند .
نگاه دو جنبه دارد. نگاه از روی هوس و نگاه  دل و عاشقانه.  نگاه دوم بسیار مقدس بوده و در ابیات مختلف تاثیر آن را می بینیم. نگاه دل، زیبا و خدایی است. نگاه دل باید پاک و عاری از هرگونه هوی و هوس باشد ، که اگر این نباشد، دیگر نگاه دل نیست.
منشاء نگاه ، چشم می باشد. گاهی در ابیات مختلف به چشم دل نیز اشاره میشود. 
چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنیست، آن بینی
بعضی ها  بین چشم دل و چشم سر در ابیات عاشقانه ، تفاوت قائل شده اند.. اما... من فکر میکنم که اگر نگاه ، که تیر رها شده از چشم میباشد، اگر مقدس  باشد و آلوده به هوس نگردد، می تواند آن چشم را، تبدیل به چشم دل کند. ( تفسیر و برداشت آزاد با خودتون ..البته در این مورد؛ آخه من حوصلم نیست)

حسن ختامِ پست بسیار پربار!!  و فلسفیم هم شعری از حافظه که چون خیلی دوسش دارم براتون میگم. اما نه من تفسیرش میکنم و نه شما... البته پلیز
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست / مست از می و میخواران از نرگس مستش مست‏
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا / وز قد بلند او بالای صنوبر پست‏
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست / و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست‏
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید / ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست‏
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست / وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست‏
 باز آی که باز آید عمر شده حافظ /  هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست‏

یادنوشت
یه بار برا مشاعره خوندمش و ....he had need remember

پی نوشت
خوب کردم...خب یه بارم سایه ی بی نظم و تنبل رو تجربه کنین .  خدا رو چه دیدین، شاید بهتر باشه.

توجیه
شعرا رو که بردارید، هنوز ده خط هم نشده.

انقلت
حالم خوبه..همین.

همکار بزرگوارم.... کبری  خانوم عزیز ؛  امشب قبول زحمت کرده و ما رو به فیض می رسونند. انشاءالله




کلمات کلیدی :

و این‏بار همای سعادت...

ارسال‌کننده : رائد در : 87/3/25 1:9 صبح

ما که هیچ‏وقت دنبال ریاست و این چیزها نبودیم؛ ولی خب! خب البته کسی شاهد نبود اما همای سعادت خودش ول‏کن ما نبود.

مدیر بودن هم کلی جبروت داردها! چقد من حرف می‏زنم. می‏رویم سراغ اعلام برنامه!

برنامه این است که هر نویسنده یک مصرع از یک شعر را باید توضیح بدهد؛‏ و آن یک مصرع باید حاوی یکی از اعضای چهره باشد.

مثال هم نمی‏زنم؛‏ نویسنده‏ها نباید تکراری بنویسیند؛‏ یعنی اگر یکی از نویسنده‏ها درباره‏ی فلان عضو چهره یک مصرع شعر آورد و شرح نوشت، کس دیگری نباید درباره‏ی همان بنویسد.

اولین نفر،‏ سرکار سایه هستند. انتخاب نویسنده‏ی روز بعد به عهده نویسند‏گان است.

تبصره: کسی حق ندارد درباره‏ی خود چهره، صورت و رو چیزی بنویسد!

تبصره: مصرع‏ها باید از اشعار کلاسیک انتخاب شود.

تبصره: هیچ‏کدام از نویسندگان معاف نیستند این هفته؛ و همه چیز به تشخیص نویسندگان بعدی ارتباط دارد.

تبصره: دوستان عزیز می‏توانند برای یافتن اشعار به این‏جا بروند: کلیک

بعید است این هفته دومین بتواند همچون هفته‏ی پیش بدرخشد؛ اما امیدواریم هفته‏ی خوبی باشد.




کلمات کلیدی :

   1   2   3   4   5   >>   >