سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بر می گردیم!!!

ارسال‌کننده : در : 86/10/25 12:42 صبح

یا رفیق!

خستگیمان در رفت انگار!
با اجازه ی جناب مدیر جزء رسما بازگشت سوتک را اعلام می داریم!

......................................................
1.برای شرم نوشتنمان نمی آید! باشد تا بعد!
2. می دونید خوبی این مرخصی چی بود؟... از این زمان بندی جناب مدیر راحت شدیم!!!... البت با عرض ادب و احترام خدمت جناب مدیر کل! ما هم مثه اوشون... هر وقت خواستیم می نگاریم!!!
3. این روزا وشبا... دعایمان کنید!


 




کلمات کلیدی :

شرم‏گین

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 86/10/24 12:57 صبح

تو حادثه کربلا پنج جا شرم‏گینی رو با تمام وجود حس می‌کنی.

1- یکی اونجایی که ابوالفضل با دست خالی می‌خواست برگرده به خیمه. آبی نداشت. خیلی شرم‏گین بود.
2- دوم اونجایی که امام حسین (علیه السلام) می‌خواست جنازه علی اصغر رو برگردونه. فرزندی نداشت. رفته بود علی اصغر را سیراب کنه. حالا بره به مادرش چی بگه؟
3- اونجایی که حر اومده بود از امام حسین و کودکان عذرخواهی کنه. رویی نداشت. بچه‏ها ازش می ترسیدن آخه.
4- اونجا که ذوالجناح تک و تنها به خیمه ها برگشت. امام حسینی نداشت.
5-  و اونجایی که زینب ‏می‏بینه که گوش یکی از دخترا گوشواره نداره. زینب اینجوری امانت‏داری می کنی؟

نمیدونم کدوم یک از این شرم‏گینی ها از همه سخت تره.




کلمات کلیدی :

ش ر م

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 86/10/23 8:48 عصر

ش: شنیدم آنچه را که از اسمش نیز وحشت داشتم. شکستم در وجوده خود، وقتی به زبان آورد با سنگ دلیه تمام،شیفته ی دل ِ غم زده ی خودم شدم در این لحظه ی بی کسی.

ر: رویید از دل خاک؛ کناره گل ِ زیبا، خاری. رحم نکرد حتی برای محبت هایی که در حقش شده بود. رسم ِ جواب خوبان این نیست.

م: می کشید با خود این تنهایی را. مرهم دل خود گذاشت یاده روزهایی را که در کنارش بود. مُرد روحیه اش وقتی او را تنها گذاشت.

شرم: حتما روزی خواهد آمد که شرم گین از این جفای خود، تکیه گاهی برای قلب خسته اش نمی یابد.




کلمات کلیدی :

شرمنده

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 86/10/23 6:35 عصر

من الان فکر کنم باید بگویم: شرمنده ی همه ی دوستان هستم؛ از این که داستان قبلیه ی من طولانی شد.




کلمات کلیدی :

ای کاش...

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 86/10/23 6:33 عصر

در را باز کردم، وارد اتاق شدم. با چهره ای هراسان و چشمانی سرخ و رنگی پریده به طرفم آمد.
خدایا چه شده است؟
با دستانش که گویی تکه ای یخ شده بودند، دستانم را گرفت و به سختی می فشرد و فقط می گفت مرا ببخش....من شرمنده ات شده ام...

سرش را گویا از شرم نمی توانست بالا بیاورد. می خواستم به چشمانش نگاه کنم ولی...
کاسه ی صبرش گویی لبریز شد و گلوله های اشک از گونه هایش پایین می افتاد.
قلبم مانند گنجشک می تپید....آخر مگه چه شده است که این گونه شرمسار من ِ بنده ی خدا شده است، که همه شرمسار درگاه اوییم.

کمی با آرامش به گفتگو با او پرداختم و به آرامی نوازشش می کردم....
آرام تر شد....با صدایی لرزان گفت:
چرا من بیشتر از این نباید تو را درک می کردم؟ چرا قدر محبت هایت را نمی دانستم؟ چرا در آن لحظه که در کنار صحبتهایم می نشستی و با چهره ایی خدایی، به حرفهایم گوش فرا می دادی، بازهم ناشکر بودم؟
چرا در این چند سال کوتاه که با هم زندگی کردیم....من باید اکنون بفهمم که چقدر زود دیر می شود و تو با روحی پاک از کنارم می روی به سویش، تا به آرامشی ابدی دست یابی....

سرش را بالا آوردم؛ به چشمانم خیره شد؛ گفتم: خوب است که ما به اشتباه های خود پی ببریم، ولی به من در این لحظه ی عرفانی که گویا خدا در دل هر دویمان عشقی آسمانی قرار داده است، قول بده که اگر روزی در کنارت نبودم، نخواهی با رفتارت شرمنده ی دل مومن ِ دیگری شوی...




کلمات کلیدی :

عرق شرم

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 86/10/23 9:45 صبح

همه ی وجودم را از تو می دانم، همه ی زندگی و همه ی هستی ام از وجود پاک توست.
تو بودی که به من بخشیدی قلبی را که بتوانم درکش کنم، یا شاید بهتر بگویم؛ تو را نیز درک کنم.
بدون وجود تو زندگی چگونه آغاز میشد و با شیرینی یا تلخی پایان می یافت.
ولی من...آری من...با این که همه ی اینها را می دانم و ایمان کامل دارم....در این لحظه عرق شرم بر پیشانی ام سنگینی می کند....چرا باید این همه ناشکر نعمت هایت باشم؛ تو که تنها مخلوقی....




کلمات کلیدی :

بس است ...

ارسال‌کننده : سیدمحـمـدرضـافـخـری در : 86/10/23 12:0 صبح

بنام خدا

شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز

تا زنده ام بس است همین شرمساری ام

یاعلی




کلمات کلیدی :

شرم‏گینم...

ارسال‌کننده : رائد در : 86/10/22 4:34 صبح

همیشه که نه! اما خیلی وقت‏ها نگران این بوده‏ام که دست‏کم شرم‏گین تو یکی نباشم. دوست نداشتم نتوانم به زبانم برای گفتن نام تو دستور بدهم.

و اکنون خودت می‏بینی که دست‏کم شرم‏گین تو یکی هستم! که تو حاضر شدی برای نزدیک کردن همه‏ی دنیا به حقیقت، همه‏ی آن‏چه داشتی را با هوش‏مندی تمام، فدا کنی؛ فدای رضای خدا؛ و من حتا حاضر نیستم...

آه چه می‏گویم. و من حتا حاضر نیستم خودم را دست‏کم اندکی تکان بدهم؛ ایثار و از خود گذشتن پیش‏کش؛ آن هم نه برای هدفی که تو داشتی! نه! حتا برای نجات خود خودم. شرم‏گینم. می‏بینی!

باید تمام می‏شد؛ اما بگذار بگویم؛ نمی‏توانم، به خدا نمی‏توانم به زبانم حتا سفارش کنم که نام تو را ... 




کلمات کلیدی :

راز 14

ارسال‌کننده : در : 86/10/21 8:26 عصر

خبر جدیداگر انسان نماز گزار بداند چه رحمتی (در حال نماز) اورا فرا میگیرد سر خویش را از سجده بر نمیدارد
امام علی (ع) _ غررالحکم 1/651




کلمات کلیدی :

راز 13

ارسال‌کننده : در : 86/10/21 8:21 عصر

امیرالمومنین(ع) فرمودند : براستی که مثل دنیا و آخرت حکایت مردی است که دو زن دارد هرگاه یکی را راضی کند دیگری را خشمگین کرده است .

غررالحکم،1/372




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5   >>   >