پارسی بلاگ
مگه این پارسی بلاگ هم واسه آدم ایده میذاره؟؟؟
شش ساعته که قطعه.
ایدهام اینه که پارسی بلاگ رو بفروشن به جاش خروس قندی بگیرن.
کلمات کلیدی :
مگه این پارسی بلاگ هم واسه آدم ایده میذاره؟؟؟
شش ساعته که قطعه.
ایدهام اینه که پارسی بلاگ رو بفروشن به جاش خروس قندی بگیرن.
راستش بیشتر ایدههای من برمیگرده به وقتی که جوون بودم. الان با توجه به سردی هوای فکر کنم مخم یخ زده. در ضمن با توجه به نوع کاری که میکنم بیشتر ایده ها هم اینترنتی و مجازی میشه خود به خود.
1- یکی از ایده هایی که داشتم که خب متاسفانه اجرا نشد. اینکه میگم اجرا نشد تقصیره پارسی بلاگ بود نه من. یعنی به مشکل فنی برخورد. ایده ام این بود که یک وبلاگ رو از وسط به دو نصف تقسیم کرده بودم و قرار بود دو نفر با طرز فکر متفاوت به صورت همزمان در مورد یک موضوعی در وبلاگ بنویسند. بالطبع هر نصفه مخاطبین خودش رو داشت دیگه. نمونهی نیمه سازش رو می تونید اینجا ببنید. اون بنر و مطالب فقط برای تست فنی وبلاگ از وبلاگهای دیگه کپی شده.
2- یکی از ایده هایی که در نمایشگاه بین المللی رسانه های دیجیتال دادم و البته در دوره ی نمایشگاه هم خوب استقبال شد، بزرگترین وبلاگ گروهی جهان بود. وبلاگ همنوشت. در همون چند روز نمایشگاه نزدیک به هفتصد کاربر عضوش شدن. میتونم ادعا کنم خیلی از مسئولین را هم من وبلاگ نویس کردم. البته از نوع لحظهای. ولی خب بعدش مثل بقیه ایده ها نیمه کاره موند.
3- یه ایدهی دیگه ای هم که دادم در مورد یک سایت طراحی قالب ویژه وبلاگ نویسان مذهبی بود. رونما. اونم نصفه نیمه ولش کردم.
4- یه ایدهی غیر وبلاگی هم دادم راستی. یه بار قرار بود تو خونه کباب درست کنیم، بعد این اجاقی که زیر کباب بود خیلی آتشش کم بود. بنده ایده از خودم در کردم و شلنگ گاز را در آوردم و یه لولهی مفتولی به سرش زدم و کبریت رو روشن کردم و بقیهی ماجرا. ولی شما از این کارا نکنید که خیلی خطرناکه.
از مدیر به کلیهی اعضای وبلاگ دو دقیقه:
هر چی فیالبداهه مطلب نوشتید،بسه دیگه. باید بشینید این هفته با فکر مطلب بنویسید.
موضوع این هفته ایده است. باید فکر کنید یه ایده بدید. مهم هم نیست ایده قابل اجرا هست یا اصلا کلا تخیلیه. حتی اگه یک هزارم درصد هم امکان اجراش نیست شما باید ایده رو بدید.
موضوع ایده هم مهم نیست چی باشه. از وبلاگ گرفته تا درس و مدرسه و دانشگاه و خونه و شهر و کتاب و سیاست و دین و مذهب و میوه و شام و نهار و انتخابات و خلاصه هر چی عشقتون کشید.
مثلا چند وقت در یک خبری دیدم که یه سری بچه مذهبی یک سری کارت پستال هایی طراحی کردن و در سطح شهر می چرخند و به خانم هایی که حجاب خوبی ندارند به همراه یک شاخه گل سرخ هدیه می دن. روی کارت پستال هم یک حدیث زیبا از پیامبر نوشته که در مورد حفظ حجاب در برابر نامحرم هست. به نظرم ایده ی قشنگی بود.
برنامه نوشتاری هفته بعد هم به این صورت تنظیم میگردد:
شنبه:حامد (برای اینکه برید واسه ایده هاتون فکر کنید، شنبه خودم می نویسم.)
یکشنبه: سوتک
دوشنبه:رائد
سه شنبه:سایه
چهارشنبه:مجاهد
پنج شنبه:هیچ کس
جمعه: فاطیما
این هفته با توجه به بازگشت سوتک و مجاهد یه کم جیره بندی داریم. هر هفته یه کم تو برنامه ها باید تغییرات نویسندگی بدیم با اجازه.
اگه ایده تون آبکی باشه، چند هفته ای می رید مرخصی.
هر کسی هم خواست پست بنویسه بی زحمت یه لینک اول مطلبش به این مطلب ما بده که ملت بدونند قضیه از چه قراره، به بهترین ایده هم جوایزی به رسم یادبود تعلق خواهد گرفت!!
کسانی هم که عضو دومین نیستند تو بخش کامنتها یاری کنند.
یاعلی با این پست دومینیم!!!
ستایش خانم علیرغم قولی که داده بودند، متاسفانه چند هفتهای رو نتونستن اون طور که باید و شاید مطلب در وبلاگ بذارند.
فکر کنم چند هفته ای باید برن مرخصی
براشون آرزوی موفقیت دارم.
تو حادثه کربلا پنج جا شرمگینی رو با تمام وجود حس میکنی.
1- یکی اونجایی که ابوالفضل با دست خالی میخواست برگرده به خیمه. آبی نداشت. خیلی شرمگین بود.
2- دوم اونجایی که امام حسین (علیه السلام) میخواست جنازه علی اصغر رو برگردونه. فرزندی نداشت. رفته بود علی اصغر را سیراب کنه. حالا بره به مادرش چی بگه؟
3- اونجایی که حر اومده بود از امام حسین و کودکان عذرخواهی کنه. رویی نداشت. بچهها ازش می ترسیدن آخه.
4- اونجا که ذوالجناح تک و تنها به خیمه ها برگشت. امام حسینی نداشت.
5- و اونجایی که زینب میبینه که گوش یکی از دخترا گوشواره نداره. زینب اینجوری امانتداری می کنی؟
نمیدونم کدوم یک از این شرمگینی ها از همه سخت تره.
ش: شنیدم آنچه را که از اسمش نیز وحشت داشتم. شکستم در وجوده خود، وقتی به زبان آورد با سنگ دلیه تمام،شیفته ی دل ِ غم زده ی خودم شدم در این لحظه ی بی کسی.
ر: رویید از دل خاک؛ کناره گل ِ زیبا، خاری. رحم نکرد حتی برای محبت هایی که در حقش شده بود. رسم ِ جواب خوبان این نیست.
م: می کشید با خود این تنهایی را. مرهم دل خود گذاشت یاده روزهایی را که در کنارش بود. مُرد روحیه اش وقتی او را تنها گذاشت.
شرم: حتما روزی خواهد آمد که شرم گین از این جفای خود، تکیه گاهی برای قلب خسته اش نمی یابد.
من الان فکر کنم باید بگویم: شرمنده ی همه ی دوستان هستم؛ از این که داستان قبلیه ی من طولانی شد.
در را باز کردم، وارد اتاق شدم. با چهره ای هراسان و چشمانی سرخ و رنگی پریده به طرفم آمد.
خدایا چه شده است؟
با دستانش که گویی تکه ای یخ شده بودند، دستانم را گرفت و به سختی می فشرد و فقط می گفت مرا ببخش....من شرمنده ات شده ام...
سرش را گویا از شرم نمی توانست بالا بیاورد. می خواستم به چشمانش نگاه کنم ولی...
کاسه ی صبرش گویی لبریز شد و گلوله های اشک از گونه هایش پایین می افتاد.
قلبم مانند گنجشک می تپید....آخر مگه چه شده است که این گونه شرمسار من ِ بنده ی خدا شده است، که همه شرمسار درگاه اوییم.
کمی با آرامش به گفتگو با او پرداختم و به آرامی نوازشش می کردم....
آرام تر شد....با صدایی لرزان گفت:
چرا من بیشتر از این نباید تو را درک می کردم؟ چرا قدر محبت هایت را نمی دانستم؟ چرا در آن لحظه که در کنار صحبتهایم می نشستی و با چهره ایی خدایی، به حرفهایم گوش فرا می دادی، بازهم ناشکر بودم؟
چرا در این چند سال کوتاه که با هم زندگی کردیم....من باید اکنون بفهمم که چقدر زود دیر می شود و تو با روحی پاک از کنارم می روی به سویش، تا به آرامشی ابدی دست یابی....
سرش را بالا آوردم؛ به چشمانم خیره شد؛ گفتم: خوب است که ما به اشتباه های خود پی ببریم، ولی به من در این لحظه ی عرفانی که گویا خدا در دل هر دویمان عشقی آسمانی قرار داده است، قول بده که اگر روزی در کنارت نبودم، نخواهی با رفتارت شرمنده ی دل مومن ِ دیگری شوی...
همه ی وجودم را از تو می دانم، همه ی زندگی و همه ی هستی ام از وجود پاک توست.
تو بودی که به من بخشیدی قلبی را که بتوانم درکش کنم، یا شاید بهتر بگویم؛ تو را نیز درک کنم.
بدون وجود تو زندگی چگونه آغاز میشد و با شیرینی یا تلخی پایان می یافت.
ولی من...آری من...با این که همه ی اینها را می دانم و ایمان کامل دارم....در این لحظه عرق شرم بر پیشانی ام سنگینی می کند....چرا باید این همه ناشکر نعمت هایت باشم؛ تو که تنها مخلوقی....
همیشه موبایلم قطع میشد، الان تلفن خونه!
بیایید از این به بعد صرفه جویی کنیم.
پ.ن: خواستم کسی گوشمو نگیره که چرا دیر نوشتم.