ارسالکننده : در : 87/2/31 12:49 صبح
ما از اول هم دنبال تقسیمبندی و این حرفها نبودیم. اصلا از فلسفه هم زیاد خوشمان نمیآمد.
اما مامانها هم مثل خیلی چیزهای دیگر تقسیم دارند. شنیدهاید میگویند فلانی دارد آبروی همصنفیهایش را میبرد؟ یا فلانی آبروی همکارهای خود را خرید؟ مامانها هم همینطورند.
یکی دو سال پیش با دو سه خانواده از آشنایان دور و نزدیک رفته بودیم پارکی در بیرون ِ شهر. عصر داشتیم والیبال بازی میکردیم چهار پنج نفری. در حین بازی متوجه یک موجود 3-4 ساله شدم که از قضا فرزند یکی از همین آشنایان ما بود؛ داشت گریه میکرد و چه گریه کردنی. دستش گـِلی بود؛ گریه که میکرد دستش را به دهانش میزد و کثیف بودن دهانش از 4-5 متری مشخص بود؛ مامان محترم هم همان نزدیکیها بود.
فکر میکنید چه شد؟ هیچ. رفتم و دهان بچه را با پشت دستم تمیز کردم و به حرفش گرفتم تا آرام شد؛ و هنوز خبری از مامان نبود.
همهی مامانها خوباند؛ البته مامان بد هم هست. بعضی حرفها از دهان بعضی آدمها خیلی بزرگترند.
مامانها کسی را دارند که آبرویشان است. یک مامان هر چقدر هم به مامان بودن خودش بیتوجه باشد به خودش این حق را میدهد که همصنف کسی است که حتا بردن اسمش افتخار دارد. ما که مامان نشدهایم و قرار هم نیست مامان بشویم اما فکر میکنم مامانها چه آدمهای خوشبختی هستند که دستکم میتوانند آن ته ته دلشان به خودشان ببالند که مامان هستند؛ دقیقا همانجور که... بردن بعضی اسمها چه سخت است؛ همانجور که... نه! نمیتوانم.
مامانها! خوش به حالتان. میدانم البته این روزها و این شبها داغدارید و داغ به دل دارید؛ اما هر چه هست رشک برانگیزید و...
حسن اجرایی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 87/2/30 1:43 صبح
دستی به موهای بور و افشون عروسک کشید، صدای بغض آلود خودش رو شنید :
غصه نخور دختر گلم. مامان خیلی دوست داره. مامان دلش می خواد هر روز بیاد مدرسه دنبالت. بعد با هم بر گردید خونه و غذاهای خوشمزه ای رو که برات پخته بخورین.
با پشت دست کوچولوش، اشک رو که سرازیر شده بود، پاک کرد و پشت آستینش رو کشید به بینی سرازیر شده اش و عروسک رو بیشتر به خودش چسبوند :
تو نباید یه وقت گریه کنی ملوسک مامان. دختر خوشگلم؛ مامان تو رو دوست داره و زود بر میگرده. فقط یه مسافرت کوچولوئه. مامان بهت قول میده. زود زود از پیش خدا بر می گرده و میاد پیشت.
اشکش بیشتر سرازیر شد و اندکی بعد ، با حس دست های گرمی که به موهای مشکی نرمش کشیده میشد، خلسه ی خواب اون رو گرفت و صدای مخملی مامان تو گوشش پیچید :
سرت رو بذار رو پای من ، دختر قشنگ مامان ، تا برات قصه بگم و تو راحت بخوابی.
عروسکش رو گرفت تو بغل و سرش رو گذاشت روی زمین، هیچ مقاومتی در برابر پلک هایی که یواش یواش رو هم می اومد، نکرد. صدای گرم مامان؛ گوشش رو نوازش می داد.
در اتاق باز شد و بابا با بغضی در نگاه، وارد شد. دخترک تنها رو، که سفت عروسک مو مخملیش رو بغل کرده و به خواب رفته بود، از زمین بلند کرد. با دیدن لبخندی بر لبانش، که تو چند ماهه ی اخیر، کمتر دیده بود، خدا رو شکر کرد. بوسه ای بر موهای نرمِ مشکی او نشوند و ؛ اون رو سر جاش خوابوند.
او انگار خواب خدا رو می دید. نه او انگار مامان رو می دید.
پ.ن
با عذر خواهی و شرمندگی بسیار، توانم نبود که رو نوشته ی جناب احسان بخش که در عین کوتاهی، پربار و تکون دهنده بود، متنی بنویسم. اما به امر خود ایشون ملزم به نوشتن گردیدم. شرمنده ام بزرگوار.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/2/29 8:39 عصر
اگه یه نامحرم تو کوچه محکم بزنه تو صورت مامانت، به طوری که جاش سیاه بشه.
مامان بیشتر دردش میاد؟
بابا؟
یا تو؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 87/2/29 12:50 صبح
مامان. این کلمه با این کلمه خیلی فرق داره: مامااااااان.
این اولش. بعد اینکه وقتی اسم مامان میاد من یه جوری میشم. به کسی مربوطیتی نداره دقیقا چجوری میشم ولی اجمالا بدونید خودم هم نمیدونم دقیقا چه حسیه!
مامان. حکما با مادر خیلی تفاوت میکند. حق داری باور نکنی اما برای من زیاد توفیر ندارد؛ مادر یا مامان. هر دو تنها ادراکهایی انتزاعی هستند. نه که درک نکنم مادر یعنی چه و مامان یعنی چه! حتا از این هم اگر بگذریم که برای درک مادر بودن باید مادر بود، دست کم برای درک مادری باید مادر را درک کرد. البته اینها را باید دربارهی مامان میگفتم.
مامان از آن چیزهایی است؛ چیزها که نه! راستش هیچ کلمهای نتوانستم پیدا کنم؛ شما بگویید از آن دست معجزاتی است که نمیتوان شرح کرد؛ و نمیتوان تفسیر کرد. راستش را بخواهید بارها و بارها جسارت کردهام و گفتهام مامان یعنی دلسوزی بیش از اندازه؛ یا گفتهام مامان یعنی عشق بیش از اندازه به فرزندان؛ اما بیشک چرندیاتی بیش نگفتهام.
شک ندارم اگر 5 پدیدهی غیر قابل فهم در میان مفاهیم دنیا باشد، یکیاش همین مامان است.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/2/28 4:9 عصر
به یادش...
باید یه دونه از این بچه های آتیش پاره که زمین و زمان رو بهم می ریزه دوروبرت باشه تا بفهمی چی می گم...
نشسته بود روبهرومونو داشت مثه همیشه از شیطنتای دخترکش میگفت، دخترکی که از همون آتیشپارههاییه که زمین و زمون رو بهم میریزه...
دخترکی که پابهپای مامان، وقت آشپزخونه تکونی مشغول کار بوده!!! از بیرون کشیدن ظزف و قابلمه گرفته تا شکوندن لیوانا... و هر بار تذکر با لبخند مامان بیفابده بوده...
دخترک رفته بوده سر ظرفای بوفه که دیگه طاقت مامان طاق میشه... فقط بغلش میکنه و از تو آشپزخونه میارش بیرون، میشوندش رو یه مبل، همین! فقط همین! و برمیگرده سر کارش تو آشپزخونه... و دخترک، گرچه هنوز چهار سالشم نشده باشه ناجور به غرور نصفه و نیمش برمیخوره انگار...
نشسته بود روبهرومونو داشت از وجداندردش میگفت! از اعصابش که خورد و خاک شیر شده بود، از دلی که دیگه آروم و قرار نداشت از اینکه دختر بزرگش رو فرستاده بود که واسطه شه برا آشتیشون... و دخترک نه راضی شده بود، نه حاضر بود کوتاه بیاد برا آشتی با مامان... و مامان دل تو دلش نبود...
اونقدر دل تو دلش نبود که بی خیال شه تمام مباحث تربیتی رو... بی خیال شه کار تو آشپزخونه رو... بی خیال شه... و چند لحظه بعد دخترک تو بغل مامان باشه بیهیچ حرفی و فقط دوتاشون گریه کرده باشن...
نشسته بود روبهرومونو دیگه از دخترک نمیگفت... نشسته بود روبهرومونو داشت گریه میکرد... نشسته بود روبه رومونو زیرلب برا خودش ذکر گرفته بود: لو علم المدبرون کبف اشتیاقی بهم، لماتوا شوقا...
یعنی وقتایی که منم با خدا دعوام میشه... اون دل تو دلش نیس؟
تهنوشت:
به سفارش... شایدم دستور جناب مدیر ترجمه مینگاریم: اگر رویگردانان از من، از شدت اشتیاقم به خودشان خبر داشتند از شوق جان می دادند!
ولی خداییش ترجمه اونقدرا نمیچسبه ها! یعنی اصلا نمیچسبه، اونم ترجمهی داغون من!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/2/28 1:34 صبح
یا رفیق!
قربون مامان برم...
پینوشت:
sayeh_saravi: داری دو مین رو مینویسی؟
sutak sutak: نچ!
sayeh_saravi: تا کتک نخوردی بنویس
sutak sutak: آخه برا مامان چی بنویسم؟
sayeh_saravi: قربون مامان برم
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 87/2/28 12:11 صبح
سلام
باز هم یه هفته جدید و یه موضوع جدید!
ان شاالله از این هفته نویسندهی مهمان هم هر هفته به دومین اضافه میشه تا بتونیم عدهی زیادی از وبلاگ نویسا رو دومین نویس کنیم.
البته خب لو نمیدم مهمان این هفته کیه.
موضوع این هفتهی وبلاگ، مامان هست.
برنامه هفتگی هم به این ترتیب خواهد بود:
شنبه:سوتک
یکشنبه:رائد
دوشنبه:سایه
سه شنبه:مهمان ویژه (بهتره بگم مهمان مامان!!)
چهارشنبه:مجاهد
پنج شنبه: کبری
جمعه: مهدیه روستایی
چند تا نکته:
زینب خانم و فاطیما خانم تو فصل امتحانات هستن و مرخصی گرفتن!
اگه از وبلاگ نویسا علاقه دارید کسی به عنوان مهمان هفته در دومین مطلبش به یادگار بمونه حتما خبر بدید.
همین.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/2/27 3:5 صبح
استفاده از کلمه چت که صرفا تلفظ یک کلمه انگلیسی است و به خودیِ خود معنایی ندارد، کار وحشتناکی است!
البته ما خیلی وقت است که از تیشههایی که به فرهنگمان میزنیم، هراسی نداریم.
قصد من از انجام این کار وحشتناک این بود که:
_قُبح آن را مشخص کنم. چرا که کسی از کلمه «تاک» استفاده نمیکند.
_به معنای آن توجه دهم. چرا که «چت» به معنی گپ زدن و «تاک» به منی گفتگو است. شاید همن مقدار توجه به معنا، برای توجه به فرهنگ صحیح استفاده از ابزار ها کافی باشد. شاید از معنای چت، یعنی کلمه «گپ زدن» خجالت بکشیم و بیشتر نگران وقتی که صرف میکنیم باشیم و از ابزار ها استفاده صحیح نماییم.
این نوشته هم عالیتر بود. بقیه عالی بودند.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/2/26 8:34 صبح
این روزها که نه، اکنون سال هاست که فرهنگ مرا یاد تهاجم می اندازد؛ یاد شبیخون، یاد از خود بیگانگی. و به موازات آن یاد غفلت، یاد تغافل، یاد کبک هایی که سر در برف کرده اند...
بزرگانمان که به مجادلات بی سرانجام تقدم توسعه ی سیاسی بر توسعه ی اقتصادی و بالعکس، سر خویش و ملت و رسانه ها را گرم کردند، ما هم نرم نرمک از همان اندک مطالبات فرهنگی مان هم گذشتیم. حتی وقتی می خواهیم از مشکلات اقتصلدی بگوییم، گله هایمان از گرانی گوجه فرنگی و برنج و مسکن شروع می شود تا... " تا " ندارد! همانجا می ماند!
هیچکس از گرانی کتاب گلایه نمی کند. هیچکس از هدر رفتن سرمایه ای عظیم در ساخت فیلم ها و سریال های بی سروته و آبکی، گلایه نمی کند. یعنی به وجه اقتصادی فرهنگ هم، اعتنایی نداریم، چه رسد به وجه فرهنگی اش!
آرمان ما، حتی اگر همچون جماعت روشنفکر غرب زده، جامعه ی غربی باشد، باز باید به مرحله ای برسیم که فرهنگ برای ما درآمد زا باشد. اما نه تنها نیست که بازار مصرف خوبی هم شده ایم، برای محصولات فرهنگی غرب! محصولات متنوع باربی را که به یقین دیده اید؛ مشتی است نشانه ی خروار!
آرمان ما اما، جامعه ی غربی، با آن فرهنگ سرمایه داری اش که همه چیز بر مبنای اقتصاد می چرخد، نیست. ما به فرهنگ واحد جهانی می اندیشیم و این فرهنگ، نه بر بنای متزلزل اقتصاد که بر پایه های مستحکم دین و فرهنگ پویا ی انتظار مبتنی است. و براین اساس، اوج توسعه ی فرهنگی یک جامعه، آن است که مردمانش هر لحظه برای پیوستن به قیام منجی آخر، آماده باشند.
راستی! ما در کجای مسیر رسیدن به این اوج ایستاده ایم؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 87/2/25 3:12 صبح
وقتی از روی بی خوابی و دلتنگی on می شوم و خواهرم از آن سر دنیا buzz می دهد، و یا دوست دوران بچگی هایم pm می دهد و حالم را می پرسد، چت کردن را بینهایت دوست می دارم!! اما وقتی تو برایم از غریبه ای میگویی که خود را شیفته ات نشان میدهد و تو را اولین و آخرین عشقش میخواند. و با همین چند کلمه و یحتمل چند تای قبل و بعدش، «غریبه»، ندیده میشود فرشته نجات و دوست و همدم تنهایی های تو دخترکِ پاک و زلالی که روزی در مقابل نامحرمان با اعتقاد و ایمان راسخ از حیثیت و ارزش واقعی ات دفاع می کردی. تو که دیگران را با شور مذهبی ات در مقابل تعرض نامحرمان نصیحت میکردی....متنفر می شوم از هر چه چت است!
اما آیا این دوست داشتن ها و دلبستگی های کاذب، جز خاطراتی تلخ که همچون یک کابوس در زندگی ات دنبالت خواهد بود، سود دیگری هم دارد؟؟
آیا دوستی های مجازی، روابط و خواهری و برادری مجازی، همگی توجیهی برای وجدانت نیستند تا صدای نهیب و فریادشان را خاموش کنی و برای مدتی خیالت از دست وجدانت راحت باشد؟؟ آیا این ها واژه هایی نیستند که شیطان برای پیش برد اهداف خود در اذهان تو تزریق می کند؟؟
آیا اگر پسری در همین دنیای مجازی نیاز به کمک داشته باشد، «غریبه»، واقعا تا این حد برایش وقت می گذارد؟؟مگر محبت و برادری به جنس سنجیده می شود؟؟ چه چیزی است که او را فرشته نجات تو و چه بسا دهها دختر دیگر میکند؟؟؟
*کاش کمی از بالا به زندگی آیندمان بنگریم و قبل از انجام هرکار ِ به ظاهر ساده و کوچکی تهدید ها و آسیب های احتمالی را بشناسیم!
کلمات کلیدی :